خواب به خواب
محمد بهارلو
انگشتش را روى گونهام حس کردم. گمانم اولش روى پیشانى، میان ابروها، بود. داشتم خواب مىدیدم. کشیدش پایین تا گوشه لبهایم. بعد که بوى خنکِ گلِ میخک هم توى بینىام پیچید پلکهایم را باز کردم. نور چشمم را زد. سرم را روى بالش، رو به پنجره، چرخاندم و از لاى پلکها دیدم که روى صندلىِ گهوارهاىِ خیزرانى نشسته؛ همانجایى که شبهاى قبل مىنشست. پشتِ پنجره آسمان تاریک بود.
این برف، این برف لعنتی
جمال میرصادقی
آن روزها من چهارده- پانزده ساله بودم. به در خانهها میرفتم، عقب مشتریها راه میافتادم و بدهکاریها را جمع میکردم. اوستام پیش حاجآقام تعریف من را خیلی میکرد:
“ ماشاءالله بچة زبر و زرنگیه. وقتی میفرستمش تا پولو نستونه برنمیگرده”.
آدمهای مشهور
اورهان پاموک
برگردان: مژده دقیقی
زندگی ملالآور است اگر داستانی نباشد که به آن گوش بدهی یا چیزی که تماشا کنی. بچه که بودم، اگر از پنجره خیابان و رهگذرها، یا آپارتمان روبهرورا تماشا نمیکردیم، به رادیو گوش میدادیم که سگ چینی کوچکی روی آنبه خوابی ابدی فرو رفته بود. آنوقتها، در سال 1958، در ترکیه تلویزیوننبود. ولی ما هیچوقت به روی خودمان نمیآوردیم که تلویزیون نداریم. باخوشبینی میگفتیم: «هنوز نرسیده» ـ دربارة فیلمهای افسانهای هالیوود هم،که چند سالی طول میکشید تا به استانبول برسند، همین را میگفتیم.
لوزة سوم
علی اشرف درویشیان
آقای چوبین خواه، کارخانهدار است. سه تا کارخانة آرد، و دو تا کارخانة ماکارونی، دو مرغداری عظیم و یک کارخانة سیمان دارد. تازگیها برای توسعة کارش پانصد میلیون تومان هم وام گرفته است.
با هم
احمد محمود
از دکه میفروشی که زدم بیرون، به نیمه شب چیزی نمانده بود. کتم را انداختم رو دستم، کراواتم را گذاشتم تو جیبم و دکمههای پیراهنم را گشودم.
گرمی میخانه از تنم بیرون زد و عرق رو پیشانیم خشکید. سرتاسر خیابان را نگاه کردم، پرنده پر نمیزد. چراغها، لابهلای شاخه های درختان نشسته بود.