شاسوسا

شاسوسا

من می خواهم برگردم به دوران خلوت خودم. من نمی خواهم دیگر کسی برای من چنگ و دندان نشان بدهد. یعنی راستش حوصله آزار دیدن را ندارم
شاسوسا

شاسوسا

من می خواهم برگردم به دوران خلوت خودم. من نمی خواهم دیگر کسی برای من چنگ و دندان نشان بدهد. یعنی راستش حوصله آزار دیدن را ندارم

خواب به خواب

خواب به خواب

محمد بهارلو

انگشتش را روى گونه‏ام حس کردم. گمانم اولش روى پیشانى، میان ابروها، بود. داشتم خواب مى‏دیدم. کشیدش پایین تا گوشه لب‏هایم. بعد که بوى خنکِ گلِ میخک هم توى بینى‏ام پیچید پلک‏هایم را باز کردم. نور چشمم را زد. سرم را روى بالش، رو به پنجره، چرخاندم و از لاى پلک‏ها دیدم که روى صندلىِ گهواره‏اىِ خیزرانى نشسته؛ همان‏جایى که شب‏هاى قبل مى‏نشست. پشتِ پنجره آسمان تاریک بود.

ادامه مطلب ...

این برف، این برف لعنتی

این برف، این برف لعنتی


جمال میرصادقی
آن روزها من چهارده- پانزده ساله بودم. به در خانه‌ها می‌رفتم، عقب مشتری‌ها راه می‌افتادم و بده‌کاری‌ها را جمع می‌کردم. اوستام پیش حاج‌آقام تعریف من را خیلی می‌کرد:


“ ماشاءالله بچة زبر و زرنگیه. وقتی می‌فرستمش تا پولو نستونه برنمی‌گرده”.

ادامه مطلب ...

برف‌های کلیمانجارو

برف‌های کلیمانجارو

ارنست میلر همینگوی


برگردان: احمد گلشیری

کلیمانجارو کوه پوشیده از برفی است که 6000 متر ارتفاع دارد و می‌گویند بلندترین کوه افریقاست. قلة شرقی آن ماسایی «نگاجه‌نگایی» یا خانة خدا نام دارد. نزدیک این قله لاشة خشک‌ شدة و یخزدة پلنگی قرار دارد. کسی توضیح نداده که پلنگ در این ارتفاع دنبال چه چیزی بوده است.
ادامه مطلب ...

آدم‌های‌ مشهور

آدم‌های‌ مشهور

اورهان‌ پاموک‌


برگردان: مژده‌ دقیقی‌


زندگی‌ ملال‌آور است‌ اگر داستانی‌ نباشد که‌ به‌ آن‌ گوش‌ بدهی‌ یا چیزی‌ که ‌تماشا کنی. بچه‌ که‌ بودم‌، اگر از پنجره‌ خیابان‌ و ره‌گذرها، یا آپارتمان‌ روبه‌رورا تماشا نمی‌کردیم‌، به‌ رادیو گوش‌ می‌دادیم‌ که‌ سگ‌ چینی‌ کوچکی‌ روی‌ آن‌به‌ خوابی‌ ابدی‌ فرو رفته‌ بود. آن‌وقت‌ها، در سال‌ 1958، در ترکیه‌ تلویزیون‌نبود. ولی‌ ما هیچ‌وقت‌ به‌ روی‌ خودمان‌ نمی‌آوردیم‌ که‌ تلویزیون‌ نداریم‌. باخوش‌بینی‌ می‌گفتیم‌: «هنوز نرسیده‌» ـ دربارة‌ فیلم‌های‌ افسانه‌ای‌ هالیوود هم‌،که‌ چند سالی‌ طول‌ می‌کشید تا به‌ استانبول‌ برسند، همین‌ را می‌گفتیم‌.

ادامه مطلب ...

خاطرات‌ قبرستان‌

خاطرات‌ قبرستان‌

یوسف‌ عزیزی‌ بنی‌طُرُف‌

«خاطرات‌ قبرستان‌» را مدتی‌ پس‌ از مرگ‌ مادرزنم‌، که‌ بر اثر سکتة‌ قلبی ‌درگذشت‌ به‌ دست‌ گرفته‌ام‌. کتابی‌ کوتاه‌ و ملال‌آور است‌:
زمین‌، دیگر زمین‌ قایم‌ نیست‌، ثُبات‌ ندارد، سفت‌ نیست‌، استحکام‌ ندارد، می‌لرزد و می‌رقصد. آدم‌ها دور خودم‌ می‌چرخند، می‌ترسند، می‌گویند، می‌گریزند، می‌روند و می‌آیند. هیچ‌چیز در هیچ‌جا بند نیست‌. همگان‌ در جای‌خود و بر خود می‌لرزند. خانه‌ها، انسان‌ها، ماشین‌ها، درخت‌ها، نخل‌ها، همه‌ و همه‌ تکان‌ می‌خورند.
از وسط‌ حیاط‌ نمی‌توانی‌ به‌ اتاق‌ بروی‌، تعادل‌ نداری‌. خنده‌ات‌ می‌گیرد اما نمی‌خندی‌؛ در ته‌ دل‌ گریه‌ می‌کنی‌. همه‌ کلافه‌اند، دلهره‌ دارند و زن‌ها و بچه‌ها جیغ‌ می‌کشند. هر کسی‌ می‌پرسد جای‌ من‌ کجا خواهد بود؟
ادامه مطلب ...

لوزة سوم

لوزة سوم


 علی اشرف درویشیان 



آقای چوبین خواه، کارخانه‌دار است. سه تا کارخانة آرد، و دو تا کارخانة ماکارونی، دو مرغداری عظیم و یک کارخانة سیمان دارد. تازگی‌ها برای توسعة کارش پانصد میلیون تومان هم وام گرفته است. 


ادامه مطلب ...

با هم

با هم


احمد محمود


از دکه می‌فروشی که زدم بیرون، به نیمه شب چیزی نمانده بود. کتم را انداختم رو دستم، کراواتم را گذاشتم تو جیبم و دکمه‌های پیراهنم را گشودم.
گرمی میخانه از تنم بیرون زد و عرق رو پیشانیم خشکید. سرتاسر خیابان را نگاه کردم، پرنده پر نمی‌زد. چراغ‌ها، لابه‌لای شاخه های درختان نشسته بود. 

ادامه مطلب ...

ساندویج

ساندویج

غلامحسین ساعدی



در، نیمه‌باز شد. مشتری‌ها برگشتند و مرد بلند قد و چهار‌شانه‌ای را دیدند که صورت درشتی داشت، عینک تیره‌ای به چشم زده بود و موهای جوگندمی‌اش را با سلیقة زیاد شانه کرده بود، و همان‌طور که لای در ایستاده بود، پیشخوان و مرد ساندویج فروش را نگاه می‌کرد. انگار سراغ تلفنی آمده بود یا می‌خواست نشانی جایی را بپرسد. بعد برگشت و آنهایی را که داشتند تند تند ساندویج می‌خوردند، زیرچشمی نگاه کرد و مردد بود. نه می‌خواست حرف بزند، و نه می‌خواست برگردد و نه می‌خواست وارد شود. آخر سر در را هل داد و وارد شد. لباس سرمه‌ای فوق‌العاده شیک و کفش‌های ظریفی پوشیده بود. دستمال سفیدی لای انگشتانش گرفته بود و می‌پیچید. انگار از کثیفی مغازه دل‌آشوبه گرفته بود.
ادامه مطلب ...

کرگدن‌ها

کرگدن‌ها

اوژن یونسکو


برگردان: ابوالحسن نجفی

تولد: 1912 - نمایش‌نامه‌نویس و داستان‌نویس و منتقد
در رومانی به دنیا آمد و تحصیلات ابتدایی و متوسطه و دانشگاهی را در همان‌جا به پایان رساند و در 1938 به فرانسه رفت.
اولین نمایشنامه‌اش آوازه‌خوان کچل در 1950 او را به شهرت جهانی رساند.
مهم‌ترین نمایش‌نامه‌های او: درس( 1951 )، صندلی‌ها(1952)، آمده یا چگونه می‌توان از شرش خلاص شد(1954 )، مستأجر جدید(1957 )، کرگدن‌ها(1960 )، شاه می‌میرد(1962 )، تشنگی و گرسنگی(1966 )، مکبت( 1972 ) .
یونسکو بعضی از نمایش‌نامه‌هایش را ابتدا به صورت داستان کوتاه نوشته و بعد به صورت نمایش‌نامه درآورده است. « کرگدن‌ها» یکی از این‌هاست که از مجموعه داستان‌های او عکس سرهنگ (1962 ) انتخاب و ترجمه شده است.
در 1969 به عضویت فرهنگستان فرانسه درآمد.
وفات: 1994 


من و دوستم ژان در ایوان کافه‌ای نشسته بودیم و آرام از هر دری سخن می‌گفتیم که ناگهان در پیاده‌رو مقابل، عظیم و جسیم و نفس‌زنان، کرگدنی را دیدیم که کوس بسته بود و می‌تاخت و تنه‌اش به بساط فروشندگان می‌سایید. رهگذران به سرعت خود را از مسیر او کنار می‌کشیدند تا راه برایش باز کنند. کدبانویی از وحشت نعره کشید و سبد از دستش افتاد و شراب بطری شکسته‌ای روی سنگفرش پخش شد. چند تن از رهگذران، از جمله پیرمردی، خود را به داخل دکان‌ها پرت کردند. این همه به سرعت برق گذشت. رهگذران از پناه‌گاه‌ها بیرون آمدند ، گروه‌هایی تشکیل دادند، به دنبال کرگدن که دیگر دور شده بود نگریستند ، دربارة ماجرا بحث کردند، سپس متفرق شدند.
ادامه مطلب ...

همسر قاضی

همسر قاضی

ایزابل آلنده

برگردان: مهدی غبرایی


نیکولاس ویدال همیشه یادش بود که برای زنی سر خواهد باخت. روزی که به دنیا آمد چنین سرنوشتی را پیشگویی کردند. بعدها زن ترکی که در مغازة نبش خیابان برایش فال قهوه گرفت این پیشگویی را تایید کرد. با این حال کمترین تصوری نداشت که این زن کاسیلدا، همسر قاضی هیدالگو، خواهد بود.
ادامه مطلب ...