لوزة سوم
علی اشرف درویشیان
آقای چوبین خواه، کارخانهدار است. سه تا کارخانة آرد، و دو تا کارخانة ماکارونی، دو مرغداری عظیم و یک کارخانة سیمان دارد. تازگیها برای توسعة کارش پانصد میلیون تومان هم وام گرفته است.
اغلب او را میبینم. بلند قد، چاق و هیکل دار. مویش هم خاکستری شده است.
دو پسر و دو دختر دارد که در دورة راهنمایی و دبیرستان درس میخوانند.
هر روز صبح که عسکرخان، رفتگر محلة ما، کیسههای آشغالشان را توی چرخش میریزد و زیر و رو میکند میگوید:
- چقدر نفله میکنند اینها، مرغ نیم خورده، تکههای پنیر لیقوان نفله شده، تکههای گوشت و میوههای درشت که فقط یک گاز شده اند و دور انداخته اند.
سر یک آناناس له شده را میگیرد و میپرسد:
- این دیگر چه میوه ایست آقا؟
- این آناناس است عسکرخان.
- عجب! و این که شبیه سیب زمینی است اما پشم دارد!
- کی وی.
- کی چی؟
- کی وی.
- اسم خارجی است؟
- بله.
- آها، به چه معنی آقا؟
- نمیدانم. اسم است. اسم میوه.
عسکرخان همة آنها را در یک کیسة پلاستیکی میریزد و میبرد خانه.
عسکر خان هر وقت مرا گیر بیاورد، سربیخ گوشم میگذارد و میگوید:
- آقا، از آن قرصهای...
- کدام.
- از آن که برای اسهال...
- بله. دارم.
- معرکه است به جان شما. یک دانه اش معجزه میکند.
□□□
زنم میگوید:
- کوفت خوردهها، آی میخورند، آی میخورند.
- آنها نخورند میخواهی کی بخورد.
- دیروز پنیر لیقوان با حلب براشان آوردند.
میگویم:
- کوپن پنیر اعلام شده. یادت باشد باطل نشود.
میگوید:
- دستمال کاغذی با کارتن براشان میآورند.
میگویم:
- لازم دارند. آن همه چیز خوردن، پاک کردن هم دارد.
میگوید:
- زهرمارشان بشود الاهی. چه ریخت و پاشی میکنند کوفت خوردهها.
میگویم:
- بشمار.
میگوید:
- دیروز غرب باز هم الدنگهایش ریخته بودند تو کوچه به مزه پراکنی و شلنگ انداختن. برو بالای کوچه. بیا پایین و هِرهِر. دخترهایش چغ و چغ و چغ چاک دهنشان را باز کرده بودند و هی آدامس میجویدند.
- آن غذاها باید تحلیل برود.
□□
نشسته بودم خانه و کتاب میخواندم که در زدند. زنم رفت دم در و پس از لحظه ای مرا صدا زد. پشت در که رسیدم آهسته گفت:
- یارو با تو کار دارد.
یارو کدام است؟
- یارو کوفت خوردة خیکی.
نمیشناسم.
- آقای چوبین خواه. خانة روبه رویی.
میروم بیرون. ایستاده است دم در و کلة کوچکش را میخاراند.
- سلام و علیکم جناب آقای دبیر.
اسم مرا نمیداند.
- سلام آقا، بفرمایید.
- خیلی متشکر. آب در کوزه و ما تشنه لبان میگردیم.
- اختیار دارید. فرمایش.
- بچههایم... امسال تابستان، چندتایی تجدیدی آورده اند. شنیده ام جنابعالی...
- خب... البته... بله، بله.
- استدعا دارم قبل زحمت بفرمایید.
- خواهش دارم.
- اگر ممکن است روزی چند ساعت...
- چه درسهایی؟
- ریاضی، زبان انگلیسی. عربی و... بقیه اش را از خودشان باید پرسید.
- باشد. تا آن جا که بتوانم کوتاهی نمیکنم.
- قربان شما.
□□
زنم میگوید:
- گُلی را باید عمل کنیم. دارد دیر میشود. دیشب توی خواب داشت خفه میشد. جزیی بادی که میخورد، بلافاصله آنژین میشود و میافتد. تا کی باید آنتی بیوتیک به او بخورانیم. دکتر میگفت اگر این طور پیش برود. دچار عقب ماندگی ذهنی میشود.
- عقب ماندگی ذهنی؟
- بله.
- ای داد و بی داد. ما که در همه چیز عقب مانده هستیم. فقط این یکی را کم داشتیم.
- از کجا معلوم است که در این یکی هم...
- یعنی چه؟
- یعنی این که اگر عقب مانده نبودیم که این زندگی مان نبود.
- پس شعر آن شاعر را نشنیده ای.
- کدام شاعر؟
- ز هشیاران عالم هر که را دیدم غمیدارد.
- ای بابا آن شاعر هم مثل تو...
- پس میگویی عقب مانده هستیمها!
- آدم باهوش همان یارو کوفت خورده است که ده تا کارخانه...
- و بچههایش از ریاضی تجدید میآورند و دست به دامان ما میشوند.
- خب چه اشکالی دارد؟
- اشکال در این جاست که ریاضیات محک خوبی برای سنجش هوش است.
- ریاضیات واقعی را آنها میدانند نه ما.
- درس اگر نخوانند و بیسواد باشند به چه درد میخورند.
- درس را میخواهند چه کار. تا هفت پشتشان شب و روز سکه طلا بخرند باز هم تمام نمیشود.
- بله. حق با شماست؛ اما زندگی جنبههای دیگری هم دارد.
- حالا چه کار کنیم. برای عمل این دختر باید پولی تهیه کرد.
- تهیه میکنیم.
- از کجا؟
- صبر کن.
- تا کی؟ الان دو سال است که تابستانها، بچههای این یارو کوفت خورده را درس میدهی، پس پولش کو؟
- هنوز نداده.
- نداده؟ لابد تو چیزی نگفته ای. برای یک مرتبه در زندگی ات، کمرویی را کنار بگذار. مردم وقتی میخواهند درس بدهند، همان جلسة اول قبل از شروع درس پولشان را میگیرند.
- من نمیتوانم این کار را بکنم.
- نکن و حالا بدو دنبالش.
- دارم میدوم.
- خب جوابش؟
- دو ماه پیش مرا دید و گفت حسابمان و کتابمان چقدر میشود؟ گفتم جناب آقا، دویست ساعت درس داده ام به چهار تا بچههایت، قابل ندارد. گفت:«باشد» و رفت.
- برو در خانه اش.
- دو سه بار رفتم. یک بار هم صراحتا" گفت «من از این پولها نمیدهم.» بعد از آن هم دیگر هر وقت مرا میبیند، روی مبارکش را برمیگرداند.
- ای تف به روی مبارکش. برو جلوش را بگیر. بگو که شکایت میکنم.
- به کی شکایت کنم؟
- به شورای محل.
- خودش رییس شورای محل است.
- به دادگاه.
- اگر در دادگاه محکوم شدم چه؟ آن وقت خسارتی هم باید بپردازم. مثل این که خبر نداری با کی طرفیم.
- با کی طرفیم؟ لابد رییس کل...
- پولدار است. با نفوذ است. میگویند توی خانه اش اسلحه هم دارد. میدانی قیمت آن ماشینهایی که برای بچههایش خریده چقدر است؟
- نه از کجا بدانم.
- میلیونها تومن.
- راستی؟
- بله.
- تو از کجا میدانی؟
- در روزنامه خواندم.
- خب!
- و قیمت آن بنز 190، آن تویوتا و آن ولوو که برای دخترش خریده.
زنم ساکت میشود.
میگویم:
- قانع شدی؟
- نه. برو جلو و پولت را بگیر.
- هی مرا تحریک کن و بفرست دم تیغ.
- گفتم برو جلو، حقت را بگیر و به بچههایت یاد بده. میترسم در آینده مثل تو بشوند.
- جلوتر از این نمیتوانم بروم. خطر دارد.
- از چه میترسی؟
- از چماقدارهاش.
- به همسایهها بگو و آبرویش را ببر.
- گفته ام. عجیب است که هر کدام از همسایهها راه به نوعی تیغ زده.
- تا این کارها را نکنند که سرمایه دار نمیشوند.
- دیروز چند تا کارگر افغانی، بابت بیل زدن باغچة خانه اش آمده بودند و طلبشان را میخواستند.
- دیروز رفته بودم کوپن گوشت یخ زده مان را به آقا ممد سوپری بدهم. چیز عجیبی تعریف کرد.
- ها.
- میگفت چند روز پیش آقای چوبین خواه بیست و پنج کیلو گوشت راسته و فیله و ماهیچه و سردست برد. پس از چند دقیقه از خانه اش تلفن زد که آقا ممد، دویست گرم کم داده ای.
- عجب، بعد چه شد؟
- بعد معلوم شد که گربة مُنا، دخترش، تکه ای از گوشت را برداشته و برده.
- ببین گیر چه جانوری افتاده ایم.
- دردِ هر چه جانور است بخورد طوق سرشان. اینها از عجایبند.
- بچههای بی دست و پای ما در آینده با این گرگها چه خواهند کرد؟
- نمیبایستی برای درس دادن میرفتی.
- چه میدانستم. دیدی که خودش آمده بود در خانه. مرا با دو سه جملة «استدعا دارم» و «خواهش دارم» روگیر کرد.
- حالا چه کار کنیم؟ لوزة سوم این بچه. دخترکم دارد آب میشود.
- وام چطور شد؟
- چک معتبر و سفته میخواهند.از یک ضامن معتبر. باید کاسب باشد.
- چه مبلغ میدهند؟
- ده هزار تومن.
- برای عمل کافی نیست.
- بقیه اش را از جای دیگری باید تهیه کرد.
- این اتوبوسی بغل خانه مان مگر چک نداد؟
- چکش را قبول نکردند؟
- چرا؟
- میگفتند اتوبوس متحرک است و روی چرخ میگردد. آتیه اش نامعلوم است. از یک کاسب غیر منقول باید چک بگیری.
- مثلا".
- از سوپر مارکتی، مغازه داری. از این قبیل.
- چک آقای عباسپور را قبول نکردند.
- نه.
- چرا؟
- خب قبول نکردند.
- او که کارمند است و آتیه اش روشن.
- گفتند سنش زیاد است و قند خون و چربی و فشار خون هم دارد.
- آخر مگر وام دهنده، آزمایشگاه پاتوبیولوژی است که این چیزها را میداند.
- این روزها همه جا کامپیوتری شده. از جیک و بیک آدم خبر دارند.
- پس باید صاحب چک، جوان و سرحال باشد. ورقة آزمایشگاهی اش همراهش باشد. دارای سوپرمارکت غیر منقول باشد و فشار و قند و چربی هم نداشته باشد.
- بله.
- این طور کسی را از کجا پیدا کنیم؟ آن هم در این دوره و زمانه.
- از گور...
مینشینم گوشة اتاق. گُلی سرفه میزند. سر ساعت شربت سفالکسینش را هم میدهم. باز هم سرفه میزند. با هر سرفه اش دلم میلرزد. گُلی میآید کنارم. مینشیند روی پایم. نازش میکنم. میبوسمش. موهای آشفته اش را با دست شانه میکنم.
گونههایش زرد است و نرم. پنبه ای.
میگوید:
- بابا مرا نبر برای عمل.
- چرا دختر گُلم؟
- میترسم.
- از چه میترسی عزیزن، آن جا که چیز ترسناکی نیست.
- شما مرا تنها میگذارید و من میترسم.
- نه. تنهایت نمیگذاریم. عملش خیلی ساده و آسان است.
- درد میکند؟
- نه، یعنی خیلی کم.
- بابا!
- عزیزم.
- اگر خیلی ساده و آسان است و خیلی کم درد میکند پس چا شما این قدر با مامان درباره اش حرف می زنید؟
- خب حرف میزنیم. حرف مان مربوط به عمل لوزة شما نیست.
- ساکت میشود. سرش را روی پایم میگذارد. خُرخُر میکند. خوابش میبرد.
- سرم را به دیوار تکیه میدهم. اتاق ساکت است. میخواهم سرش را روی پایم جا به جا کنم که خُرخُر نکند. سرش نرم و سبک است. انگشتانم در سرش فرو میرود. مثل فرورفتن درپنبه. مثل فرورفتن در برف.
- این... این بچه مرده است. زن!
- زنم جیغ میکشد. از خواب میپرم.
- چه خبر است؟
- تو هم با گُلی خوابت برده بود؟
- مثل این که... چرا جیغ زدی؟
- نگاه کن یارو!
- کدام یارو؟
- کوفت خورة خیکی.
از پنجره نگاه میکنم. این کیست؟ آه لوزة سوم به اندازه هیکل یک آدم، از خانة رو به رویی بیرون میآید. چرک و خون از آن میچکد. دو پا دارد، درست مثل پاهای آقای چوبین خواه.
- ای وای... این... این لوزة سوم است. عکسی که از لوزة گُلی گرفته ایم، همین شکلی است.
- باید عملش کرد.
منبع: دنیای سخن شماره 47