شاسوسا

شاسوسا

من می خواهم برگردم به دوران خلوت خودم. من نمی خواهم دیگر کسی برای من چنگ و دندان نشان بدهد. یعنی راستش حوصله آزار دیدن را ندارم
شاسوسا

شاسوسا

من می خواهم برگردم به دوران خلوت خودم. من نمی خواهم دیگر کسی برای من چنگ و دندان نشان بدهد. یعنی راستش حوصله آزار دیدن را ندارم

آدم‌های‌ مشهور

آدم‌های‌ مشهور

اورهان‌ پاموک‌


برگردان: مژده‌ دقیقی‌


زندگی‌ ملال‌آور است‌ اگر داستانی‌ نباشد که‌ به‌ آن‌ گوش‌ بدهی‌ یا چیزی‌ که ‌تماشا کنی. بچه‌ که‌ بودم‌، اگر از پنجره‌ خیابان‌ و ره‌گذرها، یا آپارتمان‌ روبه‌رورا تماشا نمی‌کردیم‌، به‌ رادیو گوش‌ می‌دادیم‌ که‌ سگ‌ چینی‌ کوچکی‌ روی‌ آن‌به‌ خوابی‌ ابدی‌ فرو رفته‌ بود. آن‌وقت‌ها، در سال‌ 1958، در ترکیه‌ تلویزیون‌نبود. ولی‌ ما هیچ‌وقت‌ به‌ روی‌ خودمان‌ نمی‌آوردیم‌ که‌ تلویزیون‌ نداریم‌. باخوش‌بینی‌ می‌گفتیم‌: «هنوز نرسیده‌» ـ دربارة‌ فیلم‌های‌ افسانه‌ای‌ هالیوود هم‌،که‌ چند سالی‌ طول‌ می‌کشید تا به‌ استانبول‌ برسند، همین‌ را می‌گفتیم‌.


مردم‌ چنان‌ عادت‌ کرده‌ بودند از پنجره‌ بیرون‌ را تماشا کنند که‌ وقتی‌بالاخره‌ تلویزیون‌ به‌ استانبول‌ رسید، طوری‌ تلویزیون‌ تماشا می‌کردند که‌انگار داشتند بیرون‌ را تماشا می‌کردند. پدرم‌، عمویم‌ و مادربزرگم‌، بی‌آن‌که‌ به‌هم‌دیگر نگاه‌ کنند، جلو تلویزیون‌ حرف‌ می‌زدند، و چیزهایی‌ را که‌ می‌دیدندبرای‌ هم‌ تعریف‌ می‌کردند، درست‌ مثل‌ مواقعی‌ که‌ از پنجره‌ مشغول‌ تماشای‌بیرون‌ بودند.
مثلاً عمه‌ام‌، حین‌ تماشای‌ برفی‌ که‌ از صبح‌ گرفته‌ بود، می‌گفت‌: «این‌طورکه‌ دارد برف‌ می‌آید، فکر می‌کنم‌ حسابی‌ بنشیند.»
و من‌ که‌ از آن‌ یکی‌ پنجره‌ به‌ خط‌های‌ تراموا نگاه‌ می‌کردم‌ می‌گفتم‌: «آن‌حلوافروش‌ باز هم‌ به‌ نشانتاشی‌ آمده‌.»
یک‌شنبه‌ها با عمه‌ها و عموهایم‌، که‌ مثل‌ ما در طبقات‌ پایین‌ ساختمان‌زندگی‌ می‌کردند، می‌رفتیم‌ طبقة‌ بالا به‌ آپارتمان‌ مادربزرگم‌. تا غذا را بیاورندمن‌ از پنجره‌ بیرون‌ را تماشا می‌کردم‌. از حضور در جمع‌ پرهیاهوی‌خویشاوندان‌ چنان‌ هیجانی‌ داشتم‌ که‌ اتاق‌ نشیمن‌ ـ که‌ چلچراغ‌ کریستال‌ِبالای‌ میز ناهارخوری‌ روشنایی‌ بی‌رمقی‌ در آن‌ می‌پاشید ـ در نظرم‌ روشن‌می‌شد.
اتاق‌ نشیمن‌ مادربزرگم‌ همیشه‌ نیمه‌تاریک‌ بود، مثل‌ اتاق‌ نشیمن‌ سایرطبقات‌، ولی‌ به‌ نظر من‌ از آن‌ها هم‌ تاریک‌تر بود. شاید دلیلش‌ تورها وپرده‌های‌ ضخیمی‌ بود که‌ به‌ درهای‌ همیشه‌ بستة‌ بالکن‌ آویخته‌ بودند وسایه‌ای‌ ترسناک‌ بر اتاق‌ می‌انداختند. شاید هم‌ علتش‌ اتاق‌های‌ شلوغ‌ مملو ازاثاثیه‌ای‌ بود که‌ بوی‌ خاک‌ می‌دادند و پر از صندوق‌های‌ چوبی‌ کهنه‌ وپاراوان‌های‌ تزیین‌شده‌ با صدف‌ بودند، و میزهای‌ بزرگ‌ چوب‌ بلوط‌ باپایه‌های‌ پنجه‌ای‌ زیبا، و یک‌ پیانو رویال‌ کوچک‌ که‌ روی‌ درش‌ پر از قاب‌عکس‌ بود.
یک‌ روز یک‌شنبه‌ بعد از ناهار، عمویم‌ که‌ داشت‌ توی‌ یکی‌ از اتاق‌های‌تاریکی‌ که‌ به‌ اتاق‌ ناهارخوری‌ باز می‌شد سیگار می‌کشید، با صدای‌ بلندگفت‌: «من‌ دو تا بلیت‌ برای‌ مسابقة‌ فوتبال‌ دارم‌، ولی‌ نمی‌خواهم‌ بروم‌.چه‌طور است‌ پدرتان‌ شما دو تا را ببرد؟»
برادر بزرگم‌ از آن‌ یکی‌ اتاق‌ گفت‌: «آره‌ بابا، ما را ببر مسابقة‌ فوتبال‌!»
پدرم‌ پرسید: «چرا خودت‌ آن‌ها را نمی‌بری‌؟»
مادرم‌ جواب‌ داد: «من‌ می‌خواهم‌ بروم‌ دیدن‌ مادرم‌.»
برادرم‌ گفت‌: «ما نمی‌خواهیم‌ برویم‌ خانة‌ مادربزرگ‌.»
عمویم‌ گفت‌: «می‌توانی‌ ماشین‌ را ببری‌.»
برادرم‌ گفت‌: «تو را به‌ خدا بابا، خواهش‌ می‌کنم‌.»
سکوتی‌ طولانی‌ و عذاب‌آور برقرار شد، انگار پدرم‌ احساس‌ می‌کرد که‌همه‌ آدم‌های‌ توی‌ اتاق‌ دربارة‌ او چه‌ فکری‌ می‌کردند. بالاخره‌ به‌ عمویم‌ گفت‌:«خیلی‌ خوب‌، کلیدها را بده‌ به‌ من.»
کمی‌ بعد، در طبقة‌ خودمان‌، تا مادرم‌ جوراب‌های‌ پشمی‌ ضخیم‌ ونقش‌دار را پای‌مان‌ کند و مجبورمان‌ کند دو تا پلیور روی‌ هم‌ بپوشیم‌، پدرتوی‌ راه‌رو دراز راه‌ می‌رفت‌ و سیگار می‌کشید. ماشین‌ دوج‌ 1952 کرم‌رنگ‌ وشیک‌ عمو جلو مسجد تشویقیه‌ پارک‌ شده‌ بود. پدرم‌ اجازه‌ داد دوتایی‌ جلوبنشینیم‌. موتور با اولین‌ استارت‌ روشن‌ شد.
جلو در ورودی‌ ورزشگاه‌ صف‌ نبود. پدرم‌ به‌ مردی‌ که‌ کنار ورودی‌گردان‌ ایستاده‌ بود گفت‌: «این‌ بلیت‌ برای‌ هر دوتای‌شان‌ است‌. یکی‌ هشت‌سالش‌ است‌ و آن‌ یکی‌ ده‌سال‌.» با ترس‌ و لرز وارد شدیم‌؛ نگران‌ بودیم‌ مباداتوجه‌ مأمور بلیت‌ را جلب‌ کنیم‌. توی‌ جایگاه‌ها کلی‌ جای‌ خالی‌ بود. رفتیم‌ ونشستیم‌.
تیم‌ها دیگر توی‌ زمین‌ گل‌آلود بودند و من‌ از تماشای‌ بازیکن‌ها، که‌ باشلوارهای‌ کوتاه‌ سفید در زمین‌ جلو و عقب‌ می‌دویدند و خودشان‌ را گرم‌می‌کردند، لذت‌ می‌بردم‌. برادرم‌ یکی‌ از آن‌ها را نشان‌ داد و گفت‌: «نگاه‌ کن‌، آن‌یکی‌ محمد کوچولوست‌. او را از تیم‌ جوانان‌ آورده‌اند.»
«خودم‌ می‌دانم‌، خیلی‌ ممنون‌.»
مدتی‌ بعد از شروع‌ بازی‌، که‌ تمام‌ ورزشگاه‌ به‌طرز اسرارآمیزی‌ ساکت‌شده‌ بود، حواسم‌ از بازیکن‌ها پرت‌ شد و ذهنم‌ بنا کرد بی‌هدف‌ چرخیدن‌،چه‌طور است‌ که‌ همة‌ بازیکن‌ها لباس‌شان‌ عین‌ هم‌ است‌ ولی‌ اسم‌ خودشان‌روی‌ سینه‌شان‌ نوشته‌ شده‌؟ موقعی‌ که‌ این‌طرف‌ و آن‌طرف‌ می‌دویدند،اسم‌های‌شان‌ را تماشا می‌کردم‌. هر چه‌ می‌گذشت‌، شلوارهای‌ کوتاه‌شان‌گلی‌تر می‌شد. کمی‌ بعد، دودکش‌ یک‌ کشتی‌ را دیدم‌ که‌ خیلی‌ کند حرکت‌می‌کرد و حین‌ عبور از بُسفُر از پشت‌ سکوهای‌ ورزشگاه‌ می‌گذشت‌. تا وقت‌استراحت‌ هیچ‌ گلی‌ نزدند، و پدر برای‌مان‌ یک‌ قیف‌ کاغذی‌ نخود بوداده‌ ویک‌ نان‌ پیده‌ با پنیرِ آب‌شده‌ خرید.
گفتم‌: «بابا، من‌ نمی‌توانم‌ نانم‌ را تمام‌ کنم‌.» و نانی‌ را که‌ توی‌ دستم‌ مانده‌ بودنشانش‌ دادم‌.
گفت‌: «همان‌جا بگذارش‌ زمین‌. هیچ‌کس‌ متوجه‌ نمی‌شود.»
در وقت‌ استراحت‌ بین‌ دو نیمه‌، بلند شدیم‌ ایستادیم‌ و کمی‌ این‌طرف‌ وآن‌طرف‌ رفتیم‌؛ ما هم‌، مثل‌ بقیه‌، سعی‌ می‌کردیم‌ خودمان‌ را گرم‌ نگه‌ داریم‌. من‌و برادرم‌، درست‌ مثل‌ پدر، دست‌های‌مان‌ را توی‌ جیب‌ شلوارمان‌ کردیم‌ وپشت‌ به‌ زمین‌ بازی‌ ایستادیم‌. داشتیم‌ سایر تماشاچی‌ها را نگاه‌ می‌کردیم‌ که‌مردی‌ از میان‌ جمعیت‌ پدر را صدا زد. پدر دستش‌ را دور گردنش‌ کاسه‌ کرد واشاره‌ کرد که‌ در آن‌ سر و صدا چیزی‌ نمی‌شنود.
ما را نشان‌ داد و گفت‌: «الان‌ نمی‌توانم‌ بیایم‌. هم‌راه‌ بچه‌ها هستم‌.»
مردی‌ که‌ از میان‌ جمعیت‌ پدرم‌ را صدا زده‌ بود شال‌گردن‌ بنفش‌ بسته‌ بود.چند ردیف‌ آمد پایین‌؛ از روی‌ پشتی‌ صندلی‌ها رد می‌شد، و مردم‌ را هل‌ می‌دادو از سر راهش‌ کنار می‌زد تا خودش‌ را به‌ ما برساند.
بعد از آن‌ هم‌دیگر را بغل‌ کردند و او هر دو گونة‌ پدرم‌ را بوسید، پرسید:«این‌ها بچه‌های‌ تو هستند؟ تو بچه‌های‌ به‌ این‌ بزرگی‌ داری‌؟ باورم‌ نمی‌شود.»
پدرم‌ جواب‌ نداد.
مرد که‌ با ناباوری‌ به‌ ما نگاه‌ می‌کرد گفت‌: «چه‌طور ممکن‌ است‌؟ یعنی‌ توبلافاصله‌ بعد از مدرسه‌رفتن‌ زن‌ گرفتی‌؟»
پدرم‌ بی‌آن‌که‌ نگاهش‌ کند گفت‌: «بله‌.» باز هم‌ مدتی‌ حرف‌ زدند. مردی‌ که‌شال‌ بنفش‌ بسته‌ بود یک‌ دانه‌ بادام‌زمینی‌ با پوست‌ کف‌ هر دست‌مان‌ گذاشت‌.بعد از رفتن‌ او، پدرم‌ ساکت‌ سر جایش‌ نشسته‌ بود.
تیم‌ها با شلوارهای‌ کوتاه‌ تمیز به‌ زمین‌ بازی‌ برگشته‌ بودند که‌ پدرم‌ گفت‌:«یالا، بیایید برگردیم‌ خانه‌. شما دو تا سردتان‌ است‌.»
برادرم‌ گفت‌: «من‌ که‌ سردم‌ نیست‌.»
پدرم‌ باز هم‌ اصرار کرد: «چرا، شماها سردتان‌ است‌. علی‌ سردش‌ است‌.یالا، راه‌ بیفتید.»
موقع‌ رفتن‌، به‌ زانوی‌ مردم‌ می‌خوردیم‌ و پای‌شان‌ را لگد می‌کردیم‌، وپای‌مان‌ را روی‌ نان‌ پیده‌ و پنیری‌ گذاشتیم‌ که‌ من‌ انداخته‌ بودم‌ زمین‌. از پله‌هاکه‌ بالا می‌رفتیم‌، صدای‌ سوت‌ داور را شنیدیم‌ که‌ شروع‌ نیمه‌ دوم‌ را اعلام‌می‌کرد. برادرم‌ از من‌ پرسید: «مگر تو سردت‌ است‌؟ چرا نگفتی‌ سردت‌نیست‌؟»
جواب‌ ندادم‌.
برادرم‌ گفت‌: «ای‌ احمق‌.»
پدرم‌ گفت‌: «می‌توانید نیمة‌ دوم‌ را توی‌ خانه‌ از رادیو گوش‌ کنید.»
برادرم‌ گفت‌: «این‌ مسابقه‌ را از رادیو پخش‌ نمی‌کنند.»
برادرم‌ گفت‌: «هیس‌. موقع‌ برگشتن‌، شما را از میدان‌ تقسیم‌ می‌برم‌.»
ساکت‌ بودیم‌. از میدان‌ که‌ گذشتیم‌، پدرمان‌، همان‌طور که‌ پیش‌بینی‌می‌کردیم‌، ماشین‌ را کنار دکة‌ شرط‌بندی‌ بیرون‌ میدان‌ پارک‌ کرد. گفت‌: «درهارا برای‌ هیچ‌کس‌ باز نمی‌کنید. الان‌ برمی‌گردم‌.»
پیاده‌ شد. هنوز درها را از بیرون‌ قفل‌ نکرده‌ بود که‌ قفل‌ها را از داخل‌ فشاردادیم‌ پایین‌، ولی‌ پدرم‌ نرفت‌ جلو باجة‌ شرط‌بندی‌. دوان‌ دوان‌ از خیابان‌سنگ‌فروش‌ سرازیر شد و رفت‌ آن‌طرف‌ خیابان‌ و وارد مغازه‌ای‌ شد که‌ پشت‌ویترینش‌ پوسترِ کشتی‌ و مدل‌های‌ بزرگ‌ پلاستیکی‌ هواپیما و عکس‌ ساحل‌دریا گذاشته‌ بودند.
پرسیدم‌: «بابا دارد کجا می‌رود؟»
برادرم‌ گفت‌: «وقتی‌ رسیدیم‌ خانه‌، می‌آیی‌ "زیر یا رو" بازی‌ کنیم‌؟»
پدرم‌ که‌ برگشت‌، برادرم‌ داشت‌ با دستة‌ دنده‌ بازی‌ می‌کرد. با سرعت‌ تانشانتاشی‌ رفتیم‌. پدرم‌ باز هم‌ ماشین‌ را جلو مسجد پارک‌ کرد. وقتی‌ از کنارمغازة‌ علاءالدین‌ می‌گذشتیم‌، پدرم‌ گفت‌: «چه‌طور است‌ یک‌ چیزی‌ برای‌شماها بخرم‌؟ ولی‌ دیگه‌ نه‌ از آن‌ آدامس‌های‌ آدم‌های‌ مشهور.»
بالا و پایین‌ پریدیم‌ و گفتیم‌: «تو را خدا، بابا، تو را خدا!»
پدرم‌ برای‌ هر کدام‌ ما ده‌ تا آدامس‌ خرید که‌ عکس‌ آدم‌های‌ مشهور لای‌لفاف‌شان‌ بود. خانه‌ که‌ رسیدیم‌، توی‌ آسانسور فکر کردم‌ الان‌ است‌ که‌ خودم‌را از هیجان‌ خیس‌ کنم‌. داخل‌ آپارتمان‌ گرم‌ بود و مادرمان‌ هنوز برنگشته‌ بود.به‌ سرعت‌ لفاف‌ آدامس‌ها را باز کردیم‌ و کاغذها را زمین‌ ریختیم‌. من‌ دو تامارشال‌ فوزی‌ چاکماک‌، یک‌ چارلی‌ چاپلین‌، یک‌ حمید کاپلان‌ کشتی‌گیر، یک‌موتزارت‌، یک دوگُل‌، دو تا آتاتورک‌، و یک‌ شمارة‌ 21، گرتا گاربو، گیرم‌ آمدکه‌ برادرم‌ نداشت‌. در مجموع‌ 173 عکس‌ آدم‌های‌ مشهور را داشتم‌، ولی‌هنوز 27 تا مانده‌ بود که‌ سری‌ام‌ تکمیل‌ شود. برادرم‌ چهارتا مارشال‌ فوزی‌چاکماک‌، پنج‌ تا آتاتورک‌، و یک‌ اِدیسن‌ نصیبش‌ شد. هر کدام‌ یک‌ دانه‌ آدامس‌توی‌ دهان‌مان‌ انداختیم‌ و شروع‌ کردیم‌ به‌ خواندن‌ شرح‌ پشت‌ عکس‌ها:به‌برندة‌ خوش‌شانسی‌ که‌ همة‌ صد عکس‌ آدم‌های‌ مشهور را جمع‌ کند یک‌ توپ‌ فوتبال‌چرمی‌ به‌ عنوان‌ جایزه‌ اهدا می‌شود.
برادرم 165عکسی‌ را که‌ جمع‌ کرده‌ بود دسته‌ کرده‌ و توی‌ دستش‌ گرفته‌بود. گفت‌: «بیا زیر یا رو بازی‌ کنیم‌.»
«نه‌.»
گفت‌: «من‌ دوازده‌ تا از مارشال‌ چاکماک‌های‌ خودم‌ را با یک‌ گرتا گاربوعوض‌ می‌کنم‌. آن‌وقت‌ تو روی‌ هم‌ 184 تا عکس‌ داری‌.»
«نُچ‌.»
«ولی‌ تو دو تا گرتا گاربو داری‌.»
هیچ‌چیز نگفتم‌.
برادرم‌ گفت‌: «فردا که‌ تو مدرسه‌ واکسن‌های‌مان‌ را بزنند، حسابی‌ دردت‌می‌گیرد. گریه‌کنان‌ نمی‌آیی‌ پیش‌ من‌، باشد؟»
«باشد، نمی‌آیم‌.»
بعد از آن‌که‌ در سکوت‌ شام‌ خوردیم‌، به‌ برنامة‌ «دنیای‌ ورزش‌» گوش‌کردیم‌ و فهمیدیم‌ که‌ بازی‌ دو ـ دو مساوی‌ تمام‌ شده‌ است‌. موقعی‌ که‌ مادرم‌آمد توی‌ اتاق‌مان‌ تا ما را به‌ رخت‌خواب‌ بفرستد و برادرم‌ داشت‌ کیف‌مدرسه‌اش‌ را می‌چید، دویدم‌ توی‌ اتاق‌ نشیمن‌. پدرم‌ از پنجره‌ به‌ خیابان‌ خیره‌شده‌ بود.
گفتم‌: «بابا، من‌ نمی‌خواهم‌ فردا بروم‌ مدرسه‌.»
«برای‌ چی‌؟»
گفتم‌: «قرار است‌ به‌ ما واکسن‌ بزنند. آن‌وقت‌ من‌ تب‌ می‌کنم‌ و نفسم‌می‌گیرد. مامان‌ خبر دارد.»
پدرم‌ چیزی‌ نگفت‌، فقط‌ نگاهم‌ کرد. دویدم‌ و از توی‌ کشو برایش‌ قلم‌ وکاغذ آوردم‌.
کاغذ را روی‌ کتاب‌ کیرکگور گذاشت‌ که‌ همیشه‌ داشت‌ می‌خواند وهیچ‌وقت‌ هم‌ تمام‌ نمی‌شد؛ و پرسید: «مطمئنی‌ که‌ مادرت‌ خبر دارد؟» بعدگفت‌: «می‌روی‌ مدرسه‌، ولی‌ واکسن‌ نمی‌زنی‌. من‌ این‌ را می‌نویسم‌.»
یادداشت‌ را امضا کرد. به‌ جوهر فوت‌ کرد، کاغذ را تا کردم‌ و توی‌ جیبم‌گذاشتم‌. دوان‌ دوان‌ به‌ اتاق‌ خواب‌مان‌ برگشتم‌، یادداشت‌ را توی‌ کیفم‌گذاشتم‌، بعد رفتم‌ روی‌ تختم‌ و بنا کردم‌ بالا و پایین‌ پریدن‌.
مادرم‌ گفت‌: «آرام‌ باش‌. حالا دیگر بگیر بخواب‌.»


در مدرسه‌، بلافاصله‌ بعد از ناهار، همة‌ بچه‌ها در دو ستون‌ صف‌ کشیدندو برگشتیم‌ طرف‌ کافه‌ تریای‌ بدبو تا به‌ ما واکسن‌ بزنند. بعضی‌ها گریه‌می‌کردند، و بقیه‌ پیشاپیش‌ در هول‌ و ولا بودند. بوی‌ یُد که‌ از پایین‌ به‌ دماغم‌خورد، ضربان‌ قلبم‌ تند شد. از صف‌ بیرون‌ آمدم‌ و رفتم‌ سراغ‌ معلمی‌ که‌ بالای‌پله‌ها ایستاده‌ بود. بچه‌های‌ کلاس‌ با هیاهوی‌ فراوان‌ از کنارمان‌ می‌گذشتند.
معلم‌ گفت‌: «بله‌، کاری‌ داشتی‌؟»
یادداشتی‌ را که‌ پدرم‌ نوشته‌ بود از جیبم‌ درآوردم‌ و به‌ او دادم‌. با اخم‌ آن‌ راخواند و گفت‌: «ولی‌ پدرت‌ که‌ دکتر نیست‌.» بعد یک‌ لحظه‌ فکر کرد و ادامه‌داد: «برو طبقة‌ بالا. توی‌ دوم‌ الف‌ منتظر باش‌.»
طبقة‌ بالا در دوم‌ الف‌، شش‌ هفت‌ پسربچة‌ دیگر مثل‌ من‌ بودند که‌ ازواکسن‌زدن‌ معاف‌ شده‌ بودند. یکی‌ از آن‌ها با وحشت‌ از پنجره‌ به‌ بیرون‌ نگاه‌می‌کرد. از راه‌رو، هیاهوی‌ بی‌پایان‌ گریه‌ و آشوب‌ به‌ گوش‌ می‌رسید. یک‌پسربچة‌ چاق‌ عینکی‌ تخمة‌ آفتاب‌گردان‌ می‌شکست‌ و کتاب‌ کارتون‌ کینوواتماشا می‌کرد. در باز شد و سیفی‌ بیگ‌، معاون‌ استخوانی‌ مدیر، وارد شد.
گفت‌: «قصد ندارم‌ به‌ دانش‌آموزهایی‌ که‌ واقعاً مریض‌اند توهین‌ کنم‌.خطاب‌ من‌ به‌ آن‌هایی‌ است‌ که‌ خودشان‌ را به‌ مریضی‌ زده‌اند. یک‌روز همة‌شما را احضار می‌کنند تا به‌ وطن‌تان‌ خدمت‌ کنید، و شاید حتی‌ جان‌تان‌ را درراه‌ آن‌ فدا کنید. اگر آن‌هایی‌ که‌ امروز از زیر واکسن‌زدن‌ دررفته‌اند در آن‌ روزعذر موجهی‌ نداشته‌ باشند، مرتکب‌ خیانت‌ شده‌اند. شماها باید از خودتان‌خجالت‌ بکشید!» ما ساکت‌ بودیم‌. همان‌طور که‌ به‌ عکس‌ آتاتورک‌ نگاه‌می‌کردم‌، اشک‌ از چشم‌هایم‌ سرازیر شد.
مدتی‌ بعد، بی‌سر و صدا به‌ کلاس‌های‌مان‌ برگشتیم‌. بچه‌هایی‌ که‌ واکسن‌زده‌ بودند لب‌ و لوچه‌شان‌ آویزان‌ بود. بعضی‌ها آستین‌های‌شان‌ را بالا زده‌بودند، و بقیه‌ اشک‌ توی‌ چشم‌های‌شان‌ جمع‌ شده‌ بود؛ همه‌ هم‌دیگر را هل‌می‌دادند و به‌ هم‌ تنه‌ می‌زدند.
معلم‌مان‌ می‌گفت‌: «آن‌هایی‌ که‌ خانه‌شان‌ نزدیک‌ است‌ می‌توانند بروند.آن‌هایی‌ هم‌ که‌ دنبال‌شان‌ می‌آیند باید تا زنگ‌ آخر همین‌جا منتظر بمانند.آن‌طوری‌ به‌ بازوی‌ هم‌دیگر نزنید! مدرسه‌ فردا تعطیل‌ است‌.»
هورا کشیدیم‌. طبقة‌ پایین‌، جلو در اصلی‌ مدرسه‌، بعضی‌ از بچه‌هایی‌ که‌داشتند می‌رفتند بیرون‌ آستین‌های‌شان‌ را بالا زده‌ بودند و لکة‌ ید روی‌بازوی‌شان‌ را به‌ دربان‌، جلمی‌ افندی‌، نشان‌ می‌دادند. به‌ محض‌ آن‌که‌ کیف‌ به‌دست‌ از مدرسه‌ بیرون‌ آمدم‌ و قدم‌ به‌ خیابان‌ گذاشتم‌، بنا کردم‌ به‌ دویدن‌. یک‌گاری‌ که‌ اسبی‌ آن‌ را می‌کشید جلو دکان‌ قاراپِت‌ پیاده‌رو را بند آورده‌ بود.لابه‌لای‌ ماشین‌ها دویدم‌ و خودم‌ را به‌ آن‌طرف‌ خیابان‌ رساندم‌؛ خانة‌ ما هم‌آن‌طرف‌ خیابان‌ بود. دوان‌ دوان‌ از جلو پارچه‌فروشی‌ حائری‌ و گل‌فروشی‌صالح‌ گذشتم‌. سرایدارمان‌، حازم‌ افندی‌، در ساختمان‌ را برایم‌ باز کرد.
پرسید: «این‌ساعت‌ روز خانه‌ چه‌ کار می‌کنی‌؟»
گفتم‌: «امروز به‌ ما واکسن‌ زدند. بعد هم‌ مرخص‌مان‌ کردند.»
«برادرت‌ کجاست‌؟ تنهایی‌ برگشتی‌؟»
«خودم‌ از روی‌ خط‌های‌ تراموا رد شدم‌. فردا مدرسه‌ تعطیل‌ است‌.»
او گفت‌: «مادرت‌ خانه‌ نیست‌. چرا نمی‌روی‌ بالا خانة‌ مادربزرگت‌؟»
گفتم‌: «من‌ ناخوشم‌. می‌خواهم‌ بروم‌ خانة‌ خودمان‌. در را برایم‌ باز کن‌.»
حازم‌ کلید را از قلاب‌ روی‌ دیوار برداشت‌ و رفتیم‌ توی‌ آسانسور. تابرسیم‌ طبقة‌ بالا، دود سیگارش‌ آسانسور را پر کرد و چشم‌هایم‌ را سوزاند. درآپارتمان‌ را برایم‌ باز کرد و گفت‌: «با چراغ‌ها بازی‌ نکن‌.» و در را پشت‌ سرش‌بست‌ و رفت‌. با این‌که‌ کسی‌ خانه‌ نبود فریاد زدم‌: «کسی‌ خانه‌ نیست‌؟ من‌آمده‌ام‌ خانه‌، من‌ آمده‌ام‌ خانه‌!» کیفم‌ را انداختم‌ زمین‌ و کشو میز تحریر برادرم‌را باز کردم‌ و شروع‌ کردم‌ به‌ زیر و رو کردن‌ کلکسیون‌ بلیت‌های‌ سینمایش‌ که‌هیچ‌وقت‌ حاضر نبود نشانم‌ بدهد. بعد آلبوم‌ بریدة‌ جرایدش‌ را برداشتم‌ که‌بریدة‌ روزنامه‌ها را دربارة‌ مسابقات‌ فوتبال‌ توی‌ آن‌ می‌چسباند. چنان‌ غرق‌تماشا بودم‌ که‌ وقتی‌ صدای‌ چرخاندن‌ کلید را در قفل‌ در آپارتمان‌ شنیدم‌، بنددلم‌ پاره‌ شد. از صدای‌ قدم‌ها فهمیدم‌ که‌ مادر نیست‌. پدرم‌ بود. بلیت‌ها وآلبوم‌ بریدة‌ جراید برادرم‌ را با دقت‌ سر جای‌شان‌ گذاشتم‌ تا یک‌ وقت‌ نگویدکه‌ آن‌ها را به‌هم‌ ریخته‌ام‌.
پدرم‌ رفت‌ توی‌ اتاق‌ خوابش‌، در کمدش‌ را باز کرد، و داخل‌ آن‌ را نگاه‌کرد.
«اِ، تو خانه‌ای‌؟»
به‌ عادت‌ بچه‌های‌ مدرسه‌ گفتم‌: «نه‌، من‌ پاریس‌ام‌.»
«امروز نرفتی‌ مدرسه‌؟»
«امروز روز واکسن‌زدن‌ بود.»
«برادرت‌ کجاست‌؟ خیلی‌ خوب‌، بی‌سر و صدا برو و توی‌ اتاقت‌ بنشین‌.»
به‌ حرفش‌ گوش‌ کردم‌. پیشانی‌ام‌ را به‌ چارچوب‌ پنجره‌ تکیه‌ دادم‌، به‌بیرون‌ نگاه‌ کردم‌. از سر و صدایی‌ که‌ راه‌ انداخته‌ بود فهمیدم‌ دارد یکی‌ ازچمدان‌ها را از بالای‌ کمد راه‌رو پایین‌ می‌آورد. بعد برگشت‌ به‌ اتاقش‌. کت‌هاو شلوارهای‌ اسپرتش‌ را از کمد بیرون‌ آورد؛ صدای‌ فلز چوب‌رختی‌ها راتشخیص‌ می‌دادم‌. کشوی‌ پیراهن‌ها و جوراب‌هایش‌ را باز کرد و بست‌.شنیدم‌ که‌ همة‌ آن‌ها را توی‌ چمدانش‌ گذاشت‌. مرتب‌ می‌رفت‌ توی‌ حمام‌ ومی‌آمد بیرون‌. چمدان‌ را بست‌ و چفت‌های‌ فلزی‌اش‌ را با صدای‌ تلق‌ محکمی‌انداخت‌. بعد آمد سراغ‌ من‌ توی‌ اتاقم‌.
«داری‌ چه‌کار می‌کنی‌؟»
«از پنجره‌ بیرون‌ را تماشا می‌کنم‌.»
پدرم‌ گفت‌: «بیا این‌جا ببینم‌.»
مرا روی‌ زانویش‌ نشاند و دوتایی‌ با هم‌ به‌ بیرون‌ نگاه‌ کردیم‌. نوک‌درخت‌های‌ بلند سرو میان‌ ما و ساختمان‌ روبه‌رو در باد ملایمی‌ تکان‌می‌خورد. بوی‌ پدرم‌ را دوست‌ داشتم‌.
گفت‌: «من‌ دارم‌ می‌روم‌ یک‌ جای‌ خیلی‌ دور.» و مرا بوسید. «به‌ مادرت‌چیزی‌ نگو، خودم‌ بعداً می‌گویم‌.»
«با هواپیما؟»
جواب‌ داد: «بله‌، می‌روم‌ پاریس‌. به‌ هیچ‌کس‌ چیزی‌ نگو.» یک‌ اسکناس‌بزرگ‌ دو و نیم‌ لیره‌ای‌ از جیبش‌ درآورد و به‌ من‌ داد و گفت‌: «دربارة‌ این‌ هم‌ به‌کسی‌ چیزی‌ نگو.» و دوباره‌ مرا بوسید و گفت‌: «یا دربارة‌ این‌که‌ مرا این‌جادیدی‌...»
فوراً پول‌ را توی‌ جیبم‌ گذاشتم‌. وقتی‌ مرا از روی‌ زانویش‌ پایین‌ گذاشت‌ وچمدانش‌ را برداشت‌، گفتم‌: «بابا، نرو.»
پدرم‌ دوباره‌ مرا بوسید و رفت‌.
از پنجره‌ تماشایش‌ کردم‌. رفت‌ طرف‌ مغازة‌ علاءالدین‌، بعد یک‌ تاکسی‌صدا زد. قبل‌ از آن‌که‌ خم‌ شود و سوار تاکسی‌ شود، دوباره‌ به‌ ساختمان‌ نگاه‌کرد و برایم‌ دست‌ تکان‌ داد. من‌ هم‌ برایش‌ دست‌ تکان‌ دادم‌ و از نظرم‌ ناپدیدشد.
به‌ خیابان‌ خالی‌ نگاه‌ کردم‌. تراموایی‌ رد شد و پشت‌ سرش‌ گاری‌ سقّا که‌اسب‌ پیرش‌ آن‌ را می‌کشید. زنگ‌ زدم‌ تا حازم‌ افندی‌ بیاید.
وقتی‌ آمد، پرسید: «تو زنگ‌ زدی‌؟ نگفتم‌ با زنگ‌ بازی‌ نکن‌؟»
گفتم‌: «این‌ دو و نیم‌ لیره‌ را بگیر. برو به‌ مغازة‌ علاءالدین‌ و ده‌ تا آدامس‌آدم‌های‌ مشهور برایم‌ بخر. یادت‌ باشد پنجاه‌ قروش‌ باقی‌مانده‌اش‌ را پس‌بیاوری‌.»
او پرسید: «این‌ پول‌ را پدرت‌ به‌ تو داده‌؟ مادرت‌ که‌ عصبانی‌ نمی‌شود،ها؟»
جواب‌ ندادم‌. از پنجره‌ تماشایش‌ کردم‌ که‌ رفت‌ توی‌ مغازه‌. چند دقیقه‌ بعدآمد بیرون‌ و در مسیر برگشت‌ به‌ سرایدار آپارتمان‌های‌ مرمره‌ در آن‌طرف‌خیابان‌ برخورد و ایستاد و با هم‌ حرف‌ زدند.
وقتی‌ برگشت‌، بقیة‌ پول‌ را به‌ من‌ داد. فوراً لفاف‌ آدامس‌ها را باز کردم‌: سه‌تا مارشال‌ فوزی‌ چاکماک‌ دیگر، یک‌ آتاتورک‌، و یک‌ لیندبرگ‌، لئوناردوداوینچی‌، سلطان‌ سلیمان‌ کبیر، چرچیل‌ و ژنرال‌ فرانکو، و یک‌ شمارة‌ 21دیگر، گرتا گاربو، که‌ برادرم‌ نداشت‌. حالا مجموع‌ عکس‌های‌ من‌ 183 تا بود.ولی‌ هنوز 26 کارت‌ کم‌ داشتم‌ تا سری‌ام‌ تکمیل‌ شود.
داشتم‌ برای‌ اولین‌بار شمارة‌ 91، عکس‌ لیندبرگ‌، را تماشا می‌کردم‌ که‌ایستاده‌ بود جلو هواپیمایی‌ که‌ با آن‌ بر فراز اقیانوس‌ اطلس‌ پرواز کرده‌ بود؛ وناگهان‌ صدای‌ چرخیدن‌ کلید را در قفل‌ در شنیدم‌. مادرم‌! فوراً کاغذهای‌آدامس‌ را از روی‌ زمین‌ جمع‌ کردم‌ و دور انداختم‌.
گفتم‌: «به‌ ما واکسن‌ زدند. من‌ زود برگشتم‌. واکسن‌ تیفوئید، تیفوس‌،کزاز.»
«برادرت‌ کجاست‌؟»
گفتم‌: «کلاس‌ آن‌ها را هنوز واکسن‌ نزده‌ بودند. ما را فرستادند خانه‌. من‌خودم‌ از خیابان‌ رد شدم‌.»
«درد داری‌؟»
چیزی‌ نگفتم‌.
طولی‌ نکشید که‌ برادرم‌ آمد خانه‌. درد داشت‌؛ به‌ پهلوی‌ راست‌ روی‌ تخت‌دراز کشید و با قیافة‌ اخم‌آلود به‌ خواب‌ رفت‌. وقتی‌ بیدار شد، هوا تقریباًتاریک‌ شده‌ بود. گفت‌: «مامان‌، دستم‌ خیلی‌ درد می‌کند.»
مادرم‌ که‌ داشت‌ اتو می‌کشید از اتاق‌ نشیمن‌ گفت‌: «تا شب‌ تب‌ می‌کنی‌.علی‌، جای‌ واکسن‌ تو هم‌ درد می‌کند؟ دراز بکش‌ و آرام‌ بگیر.»
بی‌حرکت‌ دراز کشیده‌ بودیم‌ و استراحت‌ می‌کردیم‌. برادرم‌، بعد از آن‌که‌چرتی‌ زد، بلند شد نشست‌ و صفحة‌ ورزشی‌ روزنامه‌ را خواند و به‌ من‌ گفت‌که‌ روز قبل‌ به‌ خاطر من‌ نتوانسته‌ بودیم‌ چهارتا گل‌ ببینیم‌.
گفتم‌: «اگر ما نیامده‌ بودیم‌ بیرون‌، شاید اصلاً گل‌ نمی‌زدند.»
«چی‌؟»
برادرم‌، بعد از یک‌ چرت‌ دیگر، به‌ من‌ پیشنهاد کرد که‌ شش‌ تا مارشال‌چاکماک‌، چهار تا آتاتورک‌، و سه‌ تا عکس‌ دیگر را که‌ خودم‌ داشتم‌ با یک‌ گرتاگاربو عوض‌ کند.
قبول‌ نکردم‌.
آن‌وقت‌ پرسید: «می‌خواهی‌ "زیر یا رو" بازی‌ کنیم‌؟»
«باشد، بیا بازی‌ کنیم‌.»
بازی‌ ما این‌طور بود: یک‌ دسته‌ عکس‌ آدم‌های‌ مشهور را لای‌ دو دست‌مان‌می‌گذاشتیم‌ و می‌پرسیدیم‌: «زیر یا رو؟» اگر طرف‌ مقابل‌ می‌گفت‌: «زیر»،عکس‌ زیر دسته‌ را درمی‌آوردیم‌؛ فرض‌ کنیم‌ شماره‌ 78، ریتا هیورث‌، بود. وفرضاً شمارة‌ 18، دانتة‌ شاعر، روی‌ دسته‌ بود. در این‌ صورت‌، آن‌ دو «زیر»برنده‌ بود چون‌ شماره‌اش‌ بالاتر بود و مجبور می‌شدیم‌ یکی‌ از عکس‌هایی‌ راکه‌ زیاد دوست‌ نداشتیم‌ به‌ او بدهیم‌. تا شب‌ داشتیم‌ عکس‌های‌ مارشال‌ فوزی‌چاکماک‌ را رد و بدل‌ می‌کردیم‌. موقع‌ شام‌، مادرم‌ گفت‌: «یک‌نفرتان‌ برود بالاسری‌ بزند، شاید پدرتان‌ آمده‌ خانه‌.»
هر دوتای‌مان‌ رفتیم‌ طبقة‌ بالا. پدرم‌ آن‌جا نبود. عمویم‌ و مادربزرگم‌داشتند سیگار می‌کشیدند. به‌ اخبار رادیو گوش‌ کردیم‌ و صفحة‌ روزنامه‌ راخواندیم‌. وقتی‌ مادربزرگ‌ و عمویم‌ سر میز شام‌ نشستند، برگشتیم‌ طبقة‌پایین‌. مادرم‌ گفت‌: «کجا بودید؟ طبقة‌ بالا که‌ چیزی‌ نخوردید؟ بهتر است‌دیگر سوپ‌ عدس‌ شماها را بدهم‌. می‌توانید یواش‌ یواش‌ مشغول‌ شوید تاپدرتان‌ برسد.»
برادرم‌ پرسید: «نان‌ برشته‌ نداریم‌؟»
وقتی‌ بی‌صدا سوپ‌مان‌ را می‌خوردیم‌ مادرم‌ تماشای‌مان‌ می‌کرد. آن‌طورکه‌ سرش‌ را سیخ‌ نگه‌ داشته‌ بود و به‌ چشم‌های‌ ما نگاه‌ نمی‌کرد، معلوم‌ بود که‌گوش‌ به‌ زنگ‌ صدای‌ آسانسور است‌. سوپ‌مان‌ که‌ تمام‌ شد، توی‌ قابلمه‌ رانگاه‌ کرد و گفت‌: «باز هم‌ می‌خواهید؟ شاید بهتر است‌ من‌ هم‌ سوپم‌ را تا سردنشده‌ بخورم‌.» ولی‌، در عوض‌، رفت‌ طرف‌ پنجره‌ای‌ که‌ مشرف‌ به‌ میدان‌نشانتاشی‌ بود و در سکوت‌ به‌ پایین‌ خیره‌ شد. بعد برگشت‌ سر میز و مشغول‌خوردن‌ سوپش‌ شد. من‌ و برادرم‌ داشتیم‌ دربارة‌ مسابقة‌ فوتبال‌ روز قبل‌ حرف‌می‌زدیم‌ که‌ مادرم‌ ناگهان‌ گفت‌: «هیس‌! این‌ صدای‌ آسانسور نیست‌؟»
با دقت‌ گوش‌ کردیم‌. صدای‌ آسانسور نبود. تراموایی‌ رد شد، و میز و آب‌توی‌ لیوان‌ها و پارچ‌ را کمی‌ لرزاند. وقتی‌ داشتیم‌ پرتقال‌های‌مان‌ رامی‌خوردیم‌، واقعاً صدای‌ آسانسور را شنیدیم‌. نزدیک‌ و نزدیک‌تر شد ولی‌ ازطبقة‌ ما گذشت‌ و به‌ طرف‌ آپارتمان‌ مادربزرگم‌ در طبقة‌ آخر رفت‌. مادرم‌گفت‌: «رفت‌ طبقة‌ بالا.»
شام‌ که‌ تمام‌ شد، مادرم‌ گفت‌: «بشقاب‌های‌تان‌ را ببرید آشپزخانه‌، ولی‌بشقاب‌ پدرتان‌ را بگذارید باشد.» من‌ و برادرم‌ میز را جمع‌ کردیم‌. بشقاب‌خالی‌ پدرم‌ روی‌ میز ماند.
مادرم‌ رفت‌ طرف‌ پنجره‌ای‌ که‌ رو به‌ کلانتری‌ باز می‌شد و بیرون‌ را نگاه‌کرد. بعد، انگار ناگهان‌ تصمیمی‌ گرفته‌ باشد، بشقاب‌ و قاشق‌ و کارت‌ و چنگال‌پدرم‌ را جمع‌ کرد و برد توی‌ آشپزخانه‌. ظرف‌ها را نشست‌. گفت‌: «من‌ می‌روم‌خانة‌ مادربزرگ‌تان‌. با هم‌دیگر دعوا نکنید.»
من‌ و برادرم‌ یک‌ دور دیگر «زیر یا رو» را شروع‌ کردیم‌.
بازی‌ را من‌ شروع‌ کردم‌ و گفتم‌: «زیر.»
برادرم‌ اول‌ عکس‌ روی‌ دستة‌ عکس‌هایش‌ را نشانم‌ داد و گفت‌: «کشتی‌گیرمشهور جهان‌، یوسف‌ پهلوان‌، شماره‌ 34.» بعد به‌ زیر دستة‌ عکس‌هایش‌ نگاه‌کرد. گفت‌: «آتاتورک‌، شمارة‌ 50. تو باختی‌. یکی‌ رد کن‌ بیاید.»
هر چه‌ بیشتر بازی‌ می‌کردیم‌، برادرم‌ بیشتر می‌برد. خیلی‌ سریع‌ بیست‌ ویکی‌ مارشال‌ فوزی‌ چاکماک‌ و دو تا آتاتورک‌ از من‌ برد.
با عصبانیت‌ گفتم‌: «من‌ دیگر بازی‌ نمی‌کنم‌. می‌روم‌ بالا پیش‌ مامان‌.»
«مامان‌ خیلی‌ عصبانی‌ می‌شود.»
«تو فقط‌ می‌ترسی‌ تنهایی‌ این‌جا بمانی‌، ترسو!»
در آپارتمان‌ مادربزرگم‌ طبق‌ معمول‌ باز بود. شام‌شان‌ را تمام‌ کرده‌ بودند.بِکیر آشپز داشت‌ ظرف‌ها را می‌شست‌، و عمویم‌ و مادربزرگم‌ روبه‌روی‌ هم‌نشسته‌ بودند. مادرم‌ کنار پنجرة‌ مُشرف‌ به‌ میدان‌ نشانتاشی‌ ایستاده‌ بود.
بی‌آن‌که‌ چشم‌ از پنجره‌ بردارد، گفت‌: «بیا این‌جا.» به‌ سرعت‌ خودم‌ را درفضای‌ خالی‌ بین‌ مادرم‌ و پنجره‌، که‌ انگار مخصوص‌ من‌ نگه‌ داشته‌ بودند، جاکردم‌. به‌ او تکیه‌ دادم‌ و، مثل‌ او، به‌ میدان‌ نشانتاشی‌ خیره‌ شدم‌. مادرم‌ دستش‌ راروی‌ پیشانی‌ام‌ گذاشت‌ و موهایم‌ را نوازش‌ کرد.
آهسته‌ گفت‌: «می‌دانم‌ پدرت‌ آمده‌ خانه‌، و تو حوالی‌ ظهر او را دیده‌ای‌.»
«بله‌.»
«عزیز دلم‌، پدرت‌ به‌ تو گفت‌ کجا می‌رود؟»
گفتم‌: «نه‌، یک‌ اسکناس‌ دو و نیم‌ لیره‌ای‌ به‌ من‌ داد.»
ویترین‌های‌ تاریک‌ مغازه‌ها در خیابان‌ زیر پای‌مان‌، چراغ‌های‌ ماشین‌ها،جای‌ خالی‌ مأمور راه‌نمایی‌ و رانندگی‌ در محل‌ همیشگی‌اش‌، سنگ‌فرش‌های‌خیس‌، حروف‌ اعلان‌های‌ تبلیغات‌ آویخته‌ از درخت‌ها، همه‌ و همه‌ بسیاردل‌گیر و غم‌انگیز بودند. وقتی‌ باران‌ گرفت‌، مادرم‌ هنوز داشت‌ موهایم‌ راآهسته‌ نوازش‌ می‌کرد.
رادیویی‌ که‌ همیشه‌ بین‌ عمویم‌ و مادربزرگم‌ بود، همان‌ رادیوی‌ همیشه‌روشن‌، حالا خاموش‌ بود، و همین‌ مرا ترساند. کمی‌ بعد، مادربزرگم‌ گفت‌:«دختر عزیزم‌، همین‌طور نایست‌ آن‌جا. خواهش‌ می‌کنم‌ بیا این‌جا و بنشین‌.»
در این‌ بین‌، برادرم‌ هم‌ آمده‌ بود طبقه‌ بالا.
عمویم‌ گفت‌: «شما دو تا بروید توی‌ آشپزخانه‌.» بعد صدا زد: «بکیر،برای‌شان‌ یک‌ توپ‌ درست‌ کن‌ تا توی‌ راه‌رو فوتبال‌ بازی‌ کنند.»
توی‌ آشپزخانه‌، بکیر شستن‌ ظرف‌ها را تمام‌ کرده‌ بود. گفت‌: «بگیریدبنشینید.» بعد رفت‌ و از توی‌ بالکن‌ کوچک‌ مادربزرگم‌ که‌ دورش‌ را با شیشه‌پوشانده‌ بودند چند ورق‌ روزنامه‌ آورد و مچاله‌ کرد و آن‌ها را به‌ شکل‌ توپی‌درآورد. توپ‌ که‌ تقریباً به‌اندازة‌ مشتش‌ شد، گفت‌: «این‌ چه‌طور است‌؟»
برادرم‌ گفت‌: «یک‌ کم‌ بزرگ‌تر.»
بکیر چند ورق‌ روزنامة‌ دیگر پیچید دور آن‌ گلوله‌ که‌ دم‌به‌دم‌ بزرگ‌ترمی‌شد. از لای‌ در نیمه‌باز، می‌دیدم‌ که‌ مادرم‌ روبه‌روی‌ مادربزرگم‌ و عمویم‌نشسته‌ است‌. بکیر نخی‌ را که‌ از توی‌ کشو درآورده‌ بود محکم‌ دور توپ‌روزنامه‌ای‌ پیچید، و آن‌ را کاملاً گرد کرد، و بعد نخ‌ را گره‌ زد. برای‌ آن‌که‌گوشه‌های‌ برآمدة‌ روزنامه‌ را صاف‌ کند، توپ‌ را با کهنة‌ خیسی‌ مرطوب‌ کرد.برادرم‌، که‌ دیگر نمی‌توانست‌ جلو خودش‌ را بگیرد، توپ‌ را از دست‌ او قاپید.
«وای‌ خدا، مثل‌ سنگ‌ سفت‌ است‌.»
بکیر گفت‌: «انگشتت‌ را بگذار این‌جا.»
برادرم‌ انگشتش‌ را با دقت‌ روی‌ گره‌ نخ‌ گذاشت‌ و بکیر آخرین‌ گره‌ را زد وکار توپ‌ را تمام‌ کرد. بعد آن‌ را انداخت‌ هوا و ما بنا کردیم‌ به‌ لگدزدن‌.
بکیر گفت‌: «بروید توی‌ راه‌رو. این‌جا همه‌ چیز را می‌شکنید.»
مدت‌ زیادی‌ با شور و حرارت‌ بازی‌ می‌کردیم‌ و من‌ مجسم‌ می‌کردم‌ گوش‌چپ‌ فنرباغچه‌ هستم‌ و می‌توانم‌ مثل‌ او در مقابل‌ حریفانم‌ دریبل‌ بزنم‌. موقعی‌که‌ سعی‌ می‌کردم‌ پیش‌روی‌ کنم‌، به‌ بازوی‌ مجروح‌ برادرم‌ خوردم‌. او هم‌ مرازد، ولی‌ چیزی‌ حس‌ نکردم‌. خیس‌ عرق‌ بودیم‌ و توپ‌ هم‌ دیگر داشت‌ داغان‌می‌شد. پنچ‌ ـ سه‌ از او جلو بودم‌ که‌ محکم‌ به‌ بازویش‌ خوردم‌. برادرم‌ افتادزمین‌ و زد زیر گریه‌. از همان‌جا که‌ افتاده‌ بود گفت‌: «صبر کن‌ دستم‌ خوب‌بشود، می‌کشمت‌.»
در اتاق‌ نشیمن‌ پنهان‌ شدم‌. مادربزرگم‌، مادرم‌ و عمویم‌ رفته‌ بودند توی‌اتاق‌ مطالعه‌. مادربزرگم‌ پای‌ تلفن‌ بود و داشت‌ شماره‌ می‌گرفت‌.
با همان‌ لحن‌ سردی‌ که‌ به‌ مادرم‌ گفته‌ بود «دختر عزیزم‌» گفت‌: «الو،عزیزم‌، آن‌جا فرودگاه‌ یشیلکوی‌ است‌؟ خُب‌، عزیزم‌، می‌خواستم‌ در موردمسافری‌ در یکی‌ از پروازهای‌ امروز به‌ اروپا سؤال‌ کنیم‌.» اسم‌ پدرم‌ را گفت‌ ومنتظر ماند؛ و در این‌ حال‌، سیم‌ تلفن‌ را دور انگشتش‌ می‌پیچید، به‌ عمویم‌گفت‌: «برو سیگارم‌ را برایم‌ بیاور.»
وقتی‌ عمویم‌ از اتاق‌ بیرون‌ رفت‌، مادربزرگم‌ آرام‌ گوشی‌ را از روی‌گوشش‌ برداشت‌.
به‌ مادرم‌ گفت‌: «دختر عزیزم‌، بگو ببینم‌، اگر پای‌ زن‌ دیگری‌ در میان‌ بود توخبر داشتی‌، مگر نه‌؟»
جواب‌ مادرم‌ را نشنیدم‌. مادربزرگم‌ طوری‌ به‌ او نگاه‌ می‌کرد که‌ انگار
اصلاً چیزی‌ نگفته‌ بود. کسی‌ که‌ آن‌طرف‌ خط‌ بود چیزی‌ گفت‌ و مادربزرگم‌رو کرد به‌عمویم‌ که‌ با بستة‌ سیگار و زیرسیگاری‌ برگشته‌ بود، و گفت‌: «جوابم‌ را نمی‌دهند.»
حتماً مادرم‌ از قیافة‌ عمویم‌ فهمیده‌ بود که‌ من‌ توی‌ اتاق‌ نشیمن‌ هستم‌.دستم‌ را گرفت‌ و مرا کشاند بیرون‌ توی‌ راه‌رو. دستش‌ را از بالای‌ گردنم‌ تاپایین‌ پشتم‌ کشید، و حتماً متوجه‌ شد که‌ چه‌قدر عرق‌ کرده‌ بودم‌، ولی‌ انگاربرایش‌ اهمیتی‌ نداشت‌ که‌ من‌ سرما بخورم‌.
برادرم‌ گفت‌: «مامان‌، دستم‌ درد می‌کند.»
«الان‌ می‌رویم‌ پایین‌ و شما را می‌خوابانم‌.»
پایین‌، در طبقة‌ خودمان‌، سه‌تایی‌ در سکوت‌ این‌طرف‌ و آن‌طرف‌می‌رفتیم‌. پیش‌ از آن‌که‌ به‌ رخت‌خواب‌ بروم‌، با پیژامه‌ به‌ آشپزخانه‌ رفتم‌ تا یک‌لیوان‌ آب‌ بخورم‌؛ بعد رفتم‌ توی‌ اتاق‌ نشیمن‌. مادر داشت‌ جلو پنجره‌ سیگارمی‌کشید.
صدای‌ پایم‌ را که‌ شنید، گفت‌: «این‌طور پابرهنه‌ نگرد، سرما می‌خوری‌.برادرت‌ خوابش‌ برده‌؟»
«خوابیده‌. مامان‌، می‌خواهم‌ یک‌ چیزی‌ را به‌ شما بگویم‌.»
صبر کردم‌ تا خودم‌ را بین‌ مادرم‌ و پنجره‌ جا کنم‌. وقتی‌ مادرم‌ عقب‌ رفت‌ وبرایم‌ جا باز کرد، خودم‌ را در فضای‌ بین‌ او و پنجره‌ چپاندم‌ و گفتم‌: «بابا رفته‌پاریس‌. می‌دانی‌ کدام‌ چمدان‌ را برده‌؟»
مادرم‌ چیزی‌ نگفت‌. در سکوت‌ شب‌، خیابان‌ خیس‌ از باران‌ را تماشاکردیم‌.


خانة‌ مادربزرگ‌ مادری‌ام‌ درست‌ روبه‌روی‌ مسجد شیشلی‌ بود. نزدیک‌آخرین‌ ایست‌گاه‌ تراموا قبل‌ از آخر خط‌. امروز میدان‌ شیشلی‌ پر است‌ ازایست‌گاه‌های‌ اتوبوس‌ و مینی‌بوس‌، فروشگاه‌های‌ چندطبقة‌ پوشیده‌ از انواع‌و اقسام‌ علامت‌ها، ساختمان‌های‌ بلند و بی‌قوارة‌ اداری‌، و لشکری‌ ازکارمندهای‌ ساندویچ‌ به‌دست‌ که‌ در ساعت‌ ناهارشان‌ مثل‌ مورچه‌ درپیاده‌روها روان‌اند. آن‌زمان‌ها، میدان‌ سنگ‌فرش‌ بزرگ‌ و آرامی‌ بود که‌ تا خانة‌ما پیاده‌ یک‌ربع‌ راه‌ بود. دست‌ مادرمان‌ را گرفته‌ بودیم‌ و زیر درخت‌های‌ توت‌و زیزفون‌ راه‌ می‌رفتیم‌؛ انگار به‌ حاشیة‌ شهر رسیده‌ بودیم‌.
خانة‌ سنگی‌ چهارطبقة‌ مادربزرگم‌ شبیه‌ قوطی‌ کبریتی‌ بود که‌ روی‌ ته‌اش‌ایستاده‌ باشد. یک‌طرفش‌ به‌ سمت‌ غرب‌ بود، به‌ سمت‌ استانبول‌ قدیم‌؛ وطرف‌ دیگرش‌ رو به‌ شرق‌ بود، رو به‌ باغ‌های‌ توت‌ و اولین‌ تپه‌های‌ آسیا در آن‌سوی‌ بُسفُر. مادربزرگم‌ بعد از مرگ‌ شوهرش‌، و بعد از آن‌که‌ هر سه‌ دخترش‌را شوهر داده‌ بود، رفته‌ رفته‌ عادت‌ کرده‌ بود فقط‌ در یکی‌ از اتاق‌های‌ این‌ خانه‌زندگی‌ کند که‌ از پایین‌ تا بالا پر از میز و صندوق‌ و پیانو و یک‌ خروار اثاث‌کهنه‌ و درب‌ و داغان‌ بود. یکی‌ از خاله‌هایم‌، که‌ بزرگ‌ترین‌ خواهر مادرم‌ بود،برای‌ مادربزرگم‌ غذا می‌پخت‌ و یا خودش‌ آن‌ را به‌ آن‌ خانه‌ می‌برد یا این‌که‌ظرف‌ غذا را با راننده‌ای‌ می‌فرستاد. مادربزرگم‌ حتی‌ حاضر نبود پایش‌ را توی‌اتاق‌های‌ دیگر که‌ لایة‌ ضخیمی‌ از خاک‌ و تار عنکبوت‌های‌ ابریشمین‌سرتاسرشان‌ را پوشانده‌ بود بگذارد و آن‌ها را مرتب‌ کند، چه‌ رسد به‌ این‌که‌ دوطبقه‌ برود پایین‌ و برای‌ خودش‌ غذایی‌ بپزد. او هم‌، درست‌ مثل‌ مادر خودش‌که‌ سال‌های‌ آخر عمرش‌ را تک‌ و تنها در یک‌ خانة‌ چوبی‌ بی‌در و پیکرگذرانده‌ بود، بعد از ابتلا به‌ این‌ بیماری‌ مهلک‌ و مرموز تنهایی‌ اجازه‌ نمی‌دادسرایدار یا کدبانو یا مستخدمه‌ای‌ پایش‌ را توی‌ آن‌ خانه‌ بگذارد.
هر وقت‌ به‌ دیدنش‌ می‌رفتیم‌، مادرم‌ مدت‌ زیادی‌ زنگ‌ می‌زد و به‌ درسنگین‌ می‌کوبید تا بالاخره‌ مادربزرگم‌ کرکره‌های‌ زنگ‌زدة‌ پنجرة‌ رو به‌مسجد را در طبقة‌ دوم‌ باز می‌کرد و به‌ ما نگاه‌ می‌کرد. چشمش‌ خوب‌ نمی‌دید؛برای‌ همین‌ ما را مجبور می‌کرد او را صدا بزنیم‌ و برایش‌ دست‌ تکان‌ بدهیم‌.
مادرم‌ می‌گفت‌: «بچه‌ها، از جلو در بروید عقب‌ تا مادربزرگ‌تان‌ بتواندشما را ببیند.» خودش‌ هم‌ با ما تا وسط‌ پیاده‌رو می‌آمد، دست‌ تکان‌ می‌داد وفریاد می‌زد: «مادر، من‌ هستم‌ با بچه‌ها. ماییم‌، صدای‌مان‌ را می‌شنوی‌؟»
از لبخند دلن‌شینی‌ که‌ صورت‌ مادربزرگ‌ را روشن‌ می‌کرد می‌فهمیدیم‌ که‌ما را دیده‌ و شناخته‌ است‌. به‌ سرعت‌ برمی‌گشت‌ و می‌رفت‌ توی‌ اتاق‌، کلیدبزرگی‌ را که‌ زیر بالشش‌ می‌گذاشت‌ برمی‌داشت‌ و لای‌ روزنامه‌ می‌پیچید و ازپنجره‌ برای‌مان‌ پرت‌ می‌کرد. من‌ و برادرم‌ هم‌دیگر را هل‌ می‌دادیم‌ تا زودتر آن‌را برداریم‌.
این‌دفعه‌ دست‌ برادرم‌ هنوز درد می‌کرد؛ برای‌ همین‌ سعی‌ نکرد کلید رابردارد و من‌ دویدم‌ و آن‌ را از وسط‌ پیاده‌رو برداشتم‌ و به‌ مادرم‌ دادم‌. مادرم‌ بازحمت‌ کلید را در قفل‌ چرخاند. همه‌ با هم‌ وزن‌مان‌ را روی‌ در آهنی‌ سنگین‌انداختیم‌ تا آهسته‌ باز شد، و از تاریکی‌ داخل‌ خانه‌ بوی‌ ساکن‌ کپک‌، و بوی‌کهنگی‌ و ماندگی‌ بیرون‌ زد ـ بویی‌ که‌ هرگز در هیچ‌ کجای‌ دیگر حس‌ نکرده‌ام‌.پالتو یقه‌ پوست‌ و کلاه‌ نمدی‌ پدربزرگم‌ به‌ جالباسی‌ کنار در آویزان‌ بود؛مادربزرگم‌ آن‌ها را برای‌ فراری‌دادن‌ دزدها آن‌جا آویزان‌ کرده‌ بود، وپوتین‌هایش‌ را هم‌ یک‌طرف‌ در گذاشته‌ بود که‌ همیشه‌ از دیدن‌شان‌ وحشت‌می‌کردم‌.
از دور مادربزرگ‌مان‌ را دیدیم‌؛ بالای‌ پلکان‌ چوبی‌ تیره‌ که‌ مستقیم‌ دوطبقه‌ بالا می‌رفت‌ ایستاده‌ بود. در نور سفیدرنگی‌ که‌ از شیشة‌ مات‌ قدیمی‌می‌تابید، عصا به‌ دست‌، مانند شبحی‌ در میان‌ سایه‌ها ایستاده‌ بود و تکان‌نمی‌خورد.
مادرم‌ موقع‌ بالارفتن‌ از آن‌ پله‌های‌ فرسوده‌ یک‌ کلمه‌ هم‌ با مادرش‌ حرف‌نزد. (دفعه‌های‌ قبل‌ که‌ به‌ دیدن‌ مادربزرگم‌ می‌رفتیم‌، می‌گفت‌: «مادرجان‌،چه‌طورید؟ دلم‌ برای‌تان‌ تنگ‌ شده‌ بود، مادرجان‌.») بالای‌ پله‌ها، من‌ به‌ رسم‌آن‌زمان‌ دست‌ مادربزرگم‌ را بوسیدم‌ و روی‌ پیشانی‌ گذاشتم‌؛ سعی‌ می‌کردم‌چشمم‌ به‌ خال‌ گوشتی‌ برجستة‌ روی‌ مچش‌ نیفتد. باز هم‌ از دیدن‌ تنها دندان‌باقی‌مانده‌اش‌، چانة‌ درازش‌ و موهای‌ صورتش‌ وحشت‌ کرده‌ بودیم‌، وموقعی‌ که‌ وارد اتاقش‌ شدیم‌، به‌ مادرمان‌ چسبیدیم‌ و دو طرف‌ او نشستیم‌.مادربزرگم‌ برگشت‌ توی‌ تخت‌خواب‌ بزرگش‌ که‌ بیشتر روز را با لباس‌ خواب‌بلند و جلیقة‌ پشمی‌ ضخیم‌ آن‌جا می‌گذراند، و با نگاه‌ متوقعی‌ که‌ می‌گفت‌:«زود باشید، سرگرمم‌ کنید!» به‌ ما لبخند زد.
مادرم‌ گفت‌: «مادرجان‌، بخاری‌تان‌ خوب‌ گرم‌ نمی‌کند.» و انبر را برداشت‌و بخاری‌ را پر از چوب‌ کرد.
مادربزرگم‌ یک‌ لحظه‌ صبر کرد. بعد گفت‌: «فعلاً ولش‌ کن‌. بگو ببینم‌ چه‌خبر است‌. توی‌ دنیا چه‌ می‌گذرد؟»
مادرم‌ گفت‌: «هیچ‌ خبر!»
«یعنی‌ هیچ‌ چیزی‌ نداری‌ که‌ برایم‌ تعریف‌ کنی‌؟»
مدتی‌ ساکت‌ بودیم‌، بعد مادربزرگم‌ پرسید: «هیچ‌کس‌ را ندیده‌ای‌؟»
مادرم‌ گفت‌: «نه‌، مادر، کسی‌ را ندیده‌ام‌.»
«به‌خاطر خدا، یعنی‌ هیچ‌ خبری‌ نشده‌؟»
من‌ گفتم‌: «مامان‌بزرگ‌، به‌ ما واکسن‌ زدند.»
مادربزرگم‌ چشم‌های‌ آبی‌اش‌ را گرد کرد و گفت‌: «واقعاً؟ درد گرفت‌؟»
برادرم‌ گفت‌: «دست‌ من‌ درد می‌کند.»
مادربزرگم‌ لبخند بر لب‌ گفت‌: «وای‌، خدای‌ من‌!»
باز هم‌ مدت‌ زیادی‌ سکوت‌ شد. من‌ و برادرم‌ بلند شدیم‌ ایستادیم‌ و ازپنجره‌ به‌ نوک‌ تپه‌های‌ دوردست‌، به‌ درخت‌های‌ توت‌ و مرغ‌دانی‌ خالی‌ توی‌حیاط‌ خلوت‌ نگاه‌ کردیم‌. مادربزرگم‌ با لحن‌ ملتمسانه‌ای‌ از مادرم‌ پرسید:«یعنی‌ هیچ‌ خبری‌ نداری‌ که‌ برایم‌ تعریف‌ کنی‌؟ باید بروی‌ طبقة‌ بالا خانة‌مادرشوهرت‌. هیچ‌کس‌ به‌ آن‌جا سر نمی‌زند؟»
مادرم‌ گفت‌: «دل‌رُبا خانم‌ دیروز بعد از ظهر آن‌جا بود. با مادربزرگ‌ بچه‌هابزیک‌ بازی‌ کردند.»
مادربزرگم‌ که‌ از این‌ حرف‌ به‌ وجد آمده‌ بود چیزی‌ گفت‌ که‌ می‌دانستیم‌خواهد گفت‌: «دل‌رُبا خانم‌ توی‌ قصر بزرگ‌ شده‌!»
البته‌ می‌دانستیم‌ منظورش‌ از «قصر» دلماباغچه‌ است‌، نه‌ آن‌ قصرهای‌مجلل‌ غربی‌ که‌ سال‌ها وصف‌شان‌ را در کتاب‌های‌ داستان‌ و روزنامه‌هاخوانده‌ بودم‌.
مدت‌ها بعد بود که‌ فهمیدم‌ اشارة‌ تحقیرآمیز مادربزرگم‌ به‌ این‌که‌ دل‌رُباخانم‌ جاریه‌ بوده‌، یعنی‌ در حرم‌ سلطان‌ کنیز بوده‌، نه‌ تنها دل‌رُبا خانم‌ را، که‌جوانی‌اش‌ را در حرم‌ گذرانده‌ بود و بعدها مجبورش‌ کرده‌ بودند با تاجری‌ازدواج‌ کند، بلکه‌ مادر پدرم‌ را هم‌ که‌ دوست‌ او بود خوار و خفیف‌ می‌کرد.بعد از آن‌، سرگرم‌ صحبت‌ دربارة‌ موضوعی‌ شدند که‌ در همة‌ ملاقات‌هابی‌برو برگرد مطرح‌ می‌شد: مادربزرگم‌ هفته‌ای‌ یک‌ روز تنهایی‌ در رستوران‌معروف‌ و گران‌ عبدالله‌ افندی‌ در محلة‌ بیوغلو ناهار می‌خورد، و بعد از آن‌ باطول‌ و تفصیل‌ از همة‌ چیزهایی‌ که‌ خورده‌ بود شکایت‌ می‌کرد. سومین‌موضوع‌ صحبت‌ همیشگی‌ با این‌ سؤال‌ ناگهانی‌ مادربزرگم‌ مطرح‌ می‌شد:«بچه‌ها مادرتان‌ توی‌ غذای‌ شما جعفری‌ می‌ریزد؟»
مادرمان‌ قبلاً ما را آماده‌ کرده‌ بود، برای‌ همین‌ دوتایی‌ با هم‌ گفتیم‌: «نه‌،مامان‌بزرگ‌، نمی‌ریزد.»
مادربزرگم‌، طبق‌ معمول‌، برای‌مان‌ تعریف‌ کرد که‌ دیده‌ گربه‌ای‌ روی‌جعفری‌های‌ باغچه‌ای‌ ادرار می‌کرده‌، و بعد اضافه‌ کرد که‌ به‌ احتمال‌ زیاد آن‌جعفری‌ را، بی‌آن‌که‌ درست‌ بشویند، توی‌ غذای‌ خدا می‌داند کدام‌ ابلهی‌ریخته‌اند، و بعد از آن‌هم‌ به‌ ما گفت‌ که‌ چه‌طور با سبزی‌فروش‌های‌ نشانتاشی‌و شیشلی‌ که‌ هنوز جعفری‌ می‌فروختند یکی‌ به‌دو کرده‌، و سعی‌ کرده‌متقاعدشان‌ کند که‌ دیگر جعفری‌ نفروشند.
مادرم‌ گفت‌: «مادر، بچه‌ها حوصله‌شان‌ سر رفته‌، می‌خواهند برای‌خودشان‌ بگردند. چه‌طور است‌ قفل‌ در اتاق‌ آن‌طرف‌ راه‌رو را باز کنم‌؟»
مادربزرگم‌ همة‌ درها را قفل‌ می‌کرد که‌ دزد وارد خانه‌اش‌ نشود. مادرم‌ دراتاق‌ بزرگ‌ و سردی‌ را که‌ مشرف‌ به‌ خط‌های‌ تراموا بود باز کرد و سه‌تایی‌ یک‌لحظه‌ ایستادیم‌ و به‌ صندلی‌های‌ راحتی‌ و نیمکت‌هایی‌ که‌ روی‌شان‌ملافه‌های‌ سفید کشیده‌ بودند، به‌ دسته‌های‌ روزنامه‌های‌ زرد شده‌، به‌صندوق‌ها، چراغ‌های‌ زنگ‌زدة‌ خاک‌ گرفته‌، و دسته‌های‌ آویزان‌ و زین‌فرسوده‌ دوچرخة‌ دخترانه‌ای‌ نگاه‌ کردیم‌ که‌ غریبانه‌ به‌ کنجی‌ تکیه‌ داشت‌.ولی‌ این‌بار مادرم‌، مثل‌ مواقعی‌ که‌ سرحال‌تر بود، با خوش‌حالی‌ چیزی‌ را ازصندوق‌ها بیرون‌ نکشید تا نشان‌مان‌ بدهد. («بچه‌های‌ عزیزم‌، مادرتان‌ وقتی‌کوچک‌ بود این‌ صندل‌ها را می‌پوشید.» «ببینید، این‌ روپوش‌ مدرسة‌ خاله‌تان‌است‌!» «پسرهای‌ عزیزم‌، می‌خواهید قلک‌ زمان‌ بچگی‌ مادرتان‌ را ببینید؟»)
وقتی‌ می‌رفت‌ بیرون‌، گفت‌: «اگر سردتان‌ شد، برگردید به‌ آن‌ یکی‌ اتاق‌.»
من‌ و برادرم‌ دویدیم‌ پای‌ پنجره‌ و به‌ مسجد آن‌طرف‌ خیابان‌ و به‌ ایست‌گاه‌تراموای‌ خالی‌ توی‌ میدان‌ نگاه‌ کردیم‌. آن‌وقت‌ گزارش‌های‌ مسابقات‌ قدیمی‌فوتبال‌ را توی‌ روزنامه‌ها خواندیم‌. کمی‌ بعد، من‌ گفتم‌: «حوصله‌ام‌ سر رفته‌.می‌خواهی‌ "زیر یا رو" بازی‌ کنیم‌؟»
برادرم‌ بدون‌ آن‌که‌ سرش‌ را از روی‌ روزنامه‌ بلند گفت‌: «باز هوس‌ باختن‌کرده‌ای‌؟ فعلاً که‌ دارم‌ روزنامه‌ می‌خوانم‌.»
بعد از بازی‌ شب‌ قبل‌، صبح‌ دوباره‌ بازی‌ کرده‌ بودیم‌ و برادرم‌ باز هم‌ از من‌برده‌ بود.
«خواهش‌ می‌کنم‌.»
«به‌ یه‌ شرط‌. اگر من‌ بردم‌، تو دو تا عکس‌ به‌ من‌ می‌دهی‌؛ اگر تو بردی‌، من‌یک‌ عکس‌ بیشتر به‌ تو نمی‌دهم‌.»
«نه‌.»
برادرم‌ گفت‌: «پس‌ من‌ بازی‌ نمی‌کنم‌. می‌بینی‌ که‌، دارم‌ روزنامه‌ می‌خوانم‌.»
با حالت‌ متظاهرانه‌ای‌ روزنامه‌اش‌ را بالا گرفت‌، مثل‌ آن‌ کارآگاه‌ انگلیسی‌در فیلم‌ سیاه‌ و سفیدی‌ که‌ تازه‌ در سینما فرشته‌ دیده‌ بودیم‌. بعد از آن‌که‌ مدتی‌از پنجره‌ بیرون‌ را تماشا کردم‌، تصمیم‌ گرفتم‌ شرایط‌ برادرم‌ را قبول‌ کنم‌.دسته‌عکس‌های‌ آدم‌های‌ مشهور را از جیب‌مان‌ درآوردیم‌ و بازی‌ را شروع‌کردبم‌. اوایل‌ من‌ می‌بردم‌، ولی‌ بعد 7 عکس‌ دیگر باختم‌.
گفتم‌: «این‌طوری‌ همه‌اش‌ من‌ می‌بازم‌. یا مثل‌ سابق‌ بازی‌ می‌کنیم‌، یا من‌دیگر بازی‌ نمی‌کنم‌.»
برادرم‌ مثل‌ آن‌ کارآگاه‌ ژست‌ گرفت‌ و گفت‌: «باشد، من‌ که‌ به‌هر حال‌می‌خواستم‌ روزنامه‌ بخوانم‌.»
رفتم‌ کنار پنجره‌ و عکس‌هایم‌ را با دقت‌ شمردم‌: 121 عکس‌ برایم‌ مانده‌بود. دیروز، بعد از رفتن‌ پدرم‌، 183 عکس‌ داشتم‌! چرا باید خودم‌ را این‌قدرناراحت‌ می‌کردم‌؟ شرایط‌ او را قبول‌ کردم‌.
اول‌ چند دور بردم‌، بعد او شروع‌ کرد به‌ بردن‌. وقتی‌ عکس‌هایم‌ را که‌ از من‌گرفته‌ بود روی‌ دستة‌ قطور عکس‌های‌ خودش‌ می‌گذاشت‌، سعی‌ می‌کرد جلوخودش‌ را بگیرد و لبخند نزند تا کفر من‌ در نیاید.
کمی‌ بعد گفت‌: «اگر بخواهی‌، می‌توانیم‌ یک‌جور دیگر بازی‌ کنیم‌. هر کس‌برد یک‌ عکس‌ برمی‌دارد. اگر من‌ بردم‌، می‌توانم‌ آن‌ عکس‌ را انتخاب‌ کنم‌،چون‌ بعضی‌ از عکس‌هایی‌ را که‌ تو داری‌ من‌ ندارم‌ و تو هم‌ هیچ‌وقت‌ آن‌ها رابه‌ نمی‌دهی‌.»
قبول‌ کردم‌. فکر می‌کردم‌ شروع‌ می‌کنم‌ به‌ بردن‌. نمی‌دانم‌ چه‌طور اتفاق‌افتاد. سه‌ بار پشت‌ هم‌ باختم‌ و قبل‌ از آن‌که‌ بفهمم‌ چه‌ خبر شده‌، دو تا شمارة‌21 گرتا گاربوهایم‌ و یک‌ شمارة‌ 78 سلطان‌ فاروق‌ را، که‌ برادرم‌ خودش‌ هم‌داشت‌، باخته‌ بودم‌. می‌خواستم‌ فوراً آن‌ها را از او ببرم‌، برای‌ همین‌ مقدارشرط‌ را بالا بردم‌. این‌ طوری‌ بود که‌ در دو دور بازی‌، شمارة‌ 63 اینشتین‌ را ـ که‌او نداشت‌ ـ شمارة‌ سه‌ مولانا، شماره‌ صد سرکیس‌ نازاریان‌ ـ بنیان‌گذار شرکت‌آب‌ نبات‌ و آدامس‌ مامبو ـ و شمارة‌ 51 کلئوپاترا را به‌ سرعت‌ باختم‌.
حتی‌ نمی‌توانستم‌ آب‌ دهانم‌ را قورت‌ بدهم‌. از ترس‌ آن‌که‌ اشکم‌ سرازیرشود، دویدم‌ طرف‌ پنجره‌ و به‌ بیرون‌ نگاه‌ کردم‌. پنج‌ دقیقه‌ پیش‌ همه‌ چیزچه‌قدر زیبا بود: تراموایی‌ که‌ به‌ ایست‌گاهش‌ نزدیک‌ می‌شد، برج‌های‌آپارتمانی‌ دوردست‌ در میان‌ درخت‌های‌ بلوط‌ خزان‌زدة‌ پاییزی‌، سگی‌ که‌روی‌ سنگ‌فرش‌ خیابان‌ دراز کشیده‌ بود و خودش‌ را با رخوت‌ می‌خاراند.کاش‌ زمان‌ متوقف‌ می‌شد. کاش‌، مثل‌ بازی‌ اسب‌دوانی‌، تاس‌ می‌انداختیم‌ ومی‌توانستم‌ پنج‌ خانه‌ به‌ عقب‌ برگردم‌، و دیگر هیچ‌وقت‌ با برادرم‌ " زیر یا رو"بازی‌ نمی‌کردم‌.
بی‌آن‌که‌ پیشانی‌ام‌ را از روی‌ چارچوب‌ پنجره‌ بردارم‌ گفتم‌: «بیا یک‌ دفعه‌دیگر بازی‌ کنیم‌.»
برادرم‌ گفت‌: «من‌ بازی‌ نمی‌کنم‌. تو گریه‌ می‌کنی‌.»
رفتم‌ طرف‌ او و با هیجان‌ گفتم‌: «قسم‌ می‌خورم‌ که‌ گریه‌ نکنم‌، جواد. فقط‌بیا عادلانه‌ بازی‌ کنیم‌، مثل‌ اول‌ بازی‌.»
«من‌ دارم‌ روزنامه‌ می‌خوانم‌.»
گفتم‌: «باشد.» دسته‌ عکس‌هایم‌ را که‌ مدام‌ کوچک‌تر می‌شد بُر زدم‌ و گفتم‌:«همان‌طور که‌ دفعة‌ آخر بازی‌ کردیم‌، زیر یا رو؟»
برادرم‌ گفت‌: «گریه‌ بی‌گریه‌. خیلی‌ خوب‌، رو.»
من‌ بردم‌ و او یک‌ مارشال‌ فوزی‌ چاکماک‌ به‌ من‌ داد. قبول‌ نکردم‌. «لطفاًشمارة‌ 78 سلطان‌ فاروق‌ را به‌ من‌ بده‌.»
برادرم‌ گفت‌: «نه‌. قرارمان‌ این‌ نبود.»
دو دور دیگر هم‌ بازی‌ کردیم‌ و من‌ باختم‌. نباید دور سوم‌ را بازی‌ می‌کردم‌.با دست‌ لرزان‌ شمارة‌ 49 خودم‌، ناپلئون‌، را به‌ او دادم‌.
گفت‌: «من‌ دیگر بازی‌ نمی‌کنم‌.»
التماسش‌ کردم‌. دو دفعه‌ دیگر هم‌ بازی‌ کردیم‌. وقتی‌ باختم‌، عوض‌ آن‌که‌عکس‌هایی‌ را که‌ می‌خواست‌ به‌ او بدهم‌، باقی‌ماندة‌ دسته‌ عکس‌هایم‌ را پرت‌کردم‌ توی‌ صورتش‌. همه‌ مِی‌ وِست‌های‌ شمارة‌ 28 و ژول‌ وِرن‌های‌ شماره‌82، سلطان‌ محمدهای‌ فاتح‌ شماره‌ 7، و ملکه‌ الیزابت‌های‌ شماره‌ 70، سِلاسالک‌های‌ روزنامه‌نگار شماره‌ 41، و وُلترهای‌ شماره‌ 42، که‌ دربارة‌تک‌تک‌شان‌ فکر کرده‌ بودم‌، با زحمت‌ فراوان‌ پنهان‌شان‌ کرده‌ بودم‌، و دو ماه‌ ونیم‌ بود که‌ روزبه‌روز جمع‌شان‌ کرده‌ بودم‌، همه‌ مثل‌ پروانه‌ در هوا به‌ پروازدرآمدند و به‌طرز غم‌انگیزی‌ بر زمین‌ ریختند.
کاش‌ اصلاً آدم‌ دیگری‌ بودم‌ و جای‌ دیگری‌ زندگی‌ می‌کردم‌. برگشتم‌ به‌سمت‌ اتاق‌ مادربزرگم‌، بعد چرخیدم‌ و بی‌صدا از پله‌های‌ فرسوده‌ پایین‌ رفتم‌؛به‌ فکر یکی‌ از اقوام‌ دورمان‌ بودم‌، یک‌ بازاریاب‌ بیمه‌ که‌ خودکشی‌ کرده‌ بود.مادر پدرم‌ برایم‌ تعریف‌ کرده‌ بود که‌ کسانی‌ که‌ خودکشی‌ می‌کردند محکوم‌بودند که‌ در جای‌ تاریکی‌ در زیرزمین‌ بمانند و نمی‌توانستند به‌ بهشت‌ بروند.تقریباً به‌ پایین‌ پله‌ها رسیده‌ بودم‌ که‌ توقف‌ کردم‌ و در تاریکی‌ ایستادم‌. بعددوباره‌ چرخیدم‌ و باز از پله‌ها بالا رفتم‌ و روی‌ آخرین‌ پله‌، کنار اتاق‌مادربزرگم‌، نشستم‌.
شنیدم‌ که‌ مادربزرگم‌ می‌گفت‌: «من‌ که‌ مثل‌ مادر شوهرت‌ پول‌دار نیستم‌.تو فقط‌ باید بچه‌هایت‌ را بزرگ‌ کنی‌ و منتظر بمانی‌.»
مادرم‌ گفت‌: «ولی‌ مادر، باز هم‌ از شما خواهش‌ می‌کنم‌، من‌ می‌خواهم‌ بابچه‌هایم‌ برگردم‌ این‌جا.»
مادربزرگم‌ گفت‌: «تو نمی‌توانی‌ با دو تا پسربچه‌ توی‌ این‌ خانة‌ ارواح‌دزدزده‌ و غرق‌ خاک‌ بمانی‌.»
«ولی‌ مادر، یادتان‌ نیست‌ که‌ در سال‌های‌ آخر عمر، پدر بعد از آن‌که‌خواهرهایم‌ شوهر کردند و رفتند، سه‌تایی‌ چه‌قدر خوش‌ و خرم‌ با هم‌ این‌جازندگی‌ می‌کردیم‌!»
مادربزرگم‌ گفت‌: «مبروره‌، عزیز دلم‌، تمام‌ روز فقط‌ باید لابه‌لای‌مجله‌های‌ کهنة‌ پدرت‌ بلولید.»
«می‌دهم‌ بخاری‌ بزرگ‌ طبقة‌ پایین‌ را روشن‌ کنند و تمام‌ خانه‌ دو روزه‌ گرم‌می‌شود.»
مادربزرگم‌ گفت‌: «قبل‌ از آن‌که‌ زن‌ او بشوی‌، به‌ تو گفتم‌ چه‌جور آدمی‌است‌.»
«یک‌ کارگر می‌گیرم‌ و در عرض‌ دو روز از شرّ تمام‌ گرد و خاک‌ این‌ خانه‌خلاص‌ می‌شویم‌.»
مادربزرگم‌ گفت‌: «من‌ اجازه‌ نمی‌دهم‌ هیچ‌ کُلفت‌ دله‌دزدی‌ پایش‌ رابگذارد توی‌ این‌ خانه‌. به‌ علاوه‌، شش‌ماه‌ طول‌ می‌کشد تا بتوانی‌ این‌ خانه‌ راتمیز کنی‌ و از دست‌ همة‌ عنکبوت‌ها خلاص‌ شوی‌. تا آن‌ موقع‌ هم‌ شوهرکله‌شقت‌ برگشته‌.»
مادرم‌ گفت‌: «این‌ حرف‌ آخرتان‌ است‌؟»
«مبروره‌، عزیزم‌، اگر تو و بچه‌ها بیایید این‌جا، من‌ و تو چه‌طور باید با هم‌کنار بیاییم‌؟»
«ولی‌، مادرجان‌، من‌ چندبار از شما خواهش‌ کردم‌، التماس‌ کردم‌ که‌ مِلک‌بَبَک‌ را قبل‌ از آن‌که‌ دولت‌ تصاحبش‌ کند بفروشید؟»
«من‌ حاضر نیستم‌ بروم‌ توی‌ ادارة‌ ثبت‌ و زیر اسمم‌ را امضا کنم‌، و عکسم‌را به‌ آن‌ مردهای‌ نفرت‌انگیز بدهم‌.»
صدای‌ مادرم‌ اوج‌ گرفته‌ بود. گفت‌: «ولی‌، مادر، ما که‌ برای‌تان‌ وکیل‌فرستادیم‌ تا مجبور نباشید خودتان‌ این‌ کارها را بکنید.»
مادربزرگم‌ گفت‌: «من‌ به‌ آن‌ وکیل‌ هیچ‌ اطمینان‌ نداشتم‌. ابداً. از قیافه‌اش‌معلوم‌ بود کلاه‌بردار است‌، حتی‌ مطمئن‌ نبودم‌ واقعاً وکیل‌ باشد. صدایت‌ راهم‌ برای‌ من‌ بلند نکن‌.»
مادرم‌ گفت‌: «باشد، دیگر چیزی‌ نمی‌گویم‌.» بعد ما را صدا کرد: «بچه‌ها!حاضر شوید، زود باشید، داریم‌ می‌رویم‌.»
مادربزرگم‌ گفت‌: «صبر کنید، کجا می‌روید؟ هنوز دربارة‌ هیچ‌چیز حرف‌نزده‌ایم‌.»
مادر آهسته‌ گفت‌: «شما ما را نمی‌خواهید.»
«این‌ را بگیر و برای‌ بچه‌ها چند تا شکلات‌ بخر.»
مادر گفت‌: «آن‌ها نباید قبل‌ از ناهار شکلات‌ بخورند.» و پشت‌ سر من‌ به‌اتاق‌ آن‌طرف‌ راه‌رو آمد و گفت‌: «کی‌ این‌ عکس‌ها را پخش‌ و پلا کرده‌؟ زودجمع‌شان‌ کن‌.» بعد به‌ برادرم‌ گفت‌: «تو هم‌ کمکش‌ کن‌.»
در سکوت‌ عکس‌های‌ آدم‌های‌ مشهور را از روی‌ زمین‌ جمع‌ می‌کردیم‌، ومادر صندوق‌های‌ قدیمی‌ را باز می‌کرد و لباس‌های‌ بچگی‌اش‌، لباس‌های‌باله‌اش‌، لباس‌های‌ فرشته‌اش‌ و همة‌ چیزهای‌ دیگر توی‌ صندوق‌ها را نگاه‌می‌کرد. خاک‌ زیر پایة‌ سیاه‌ چرخ‌ خیاطی‌ پدالی‌ رفت‌ توی‌ سوراخ‌های‌ بینی‌ام‌و اشک‌ از چشم‌هایم‌ سرازیر شد.
وقتی‌ دست‌های‌مان‌ را توی‌ دست‌شویی‌ کوچک‌ می‌شستیم‌، مادربزرگ‌ بالحن‌ آرام‌ و ملتمسانه‌ای‌ گفت‌: «مبروره‌، چرا این‌ قوری‌ را که‌ این‌قدر از آن‌خوشت‌ می‌آید برنمی‌داری‌؟ پدربزرگم‌ ـ خدا رحمتش‌ کند، چه‌ مرد نازنینی‌بود ـ موقعی‌ که‌ فرمان‌دار دمشق‌ بود آن‌ را برای‌ مادرم‌ خرید. از آن‌سر دنیاآمده‌، از چین‌. برش‌ دار، خواهش‌ می‌کنم‌.»
مادرم‌ گفت‌:
«مادرجان‌، من‌ هیچ‌ چیز از شما نمی‌خواهم‌. تا آن‌ قوری‌ را نشکسته‌اید،بگذاریدش‌ توی‌ اشکاف‌. زود باشید، بچه‌ها، دست‌ مادربزرگ‌تان‌ راببوسید.»
مادربزرگم‌، که‌ دستش‌ را دراز کرده‌ بود تا آن‌ را ببوسم‌، گفت‌: «مبروره‌،عزیز دلم‌، خواهش‌ می‌کنم‌ از دست‌ مادر بی‌چاره‌ات‌ عصبانی‌ نباش‌. خواهش‌می‌کنم‌، التماس‌ می‌کنم‌، مرا تنها این‌جا نگذارید، به‌ من‌ سر بزنید.»
به‌ سرعت‌ از پله‌ها پایین‌ رفتیم‌ و سه‌تایی‌ در آهنی‌ را کشیدیم‌ و باز کردیم‌.آفتاب‌ درخشان‌ چشم‌های‌مان‌ را خیره‌ کرد و ریه‌های‌مان‌ از هوای‌ تازه‌ پر شد.
مادربزرگم‌ از بالای‌ پله‌ها فریاد زد: «مراقب‌ باشید در خوب‌ بسته‌ شود!این‌ هفته‌ باز هم‌ به‌ من‌ سر بزن‌، باشد؟»
دست‌ مادرمان‌ را گرفته‌ بودیم‌ و در سکوت‌ از آن‌جا دور می‌شدیم‌. توی‌تراموا ساکت‌ نشسته‌ بودیم‌ و به‌ صدای‌ سرفه‌های‌ سایر مسافران‌ گوش‌می‌کردیم‌ تا آن‌که‌ تراموا راه‌ افتاد. وقتی‌ حرکت‌ کرد، من‌ و برادرم‌ به‌ بهانة‌ این‌که‌می‌خواهیم‌ جایی‌ بنشینیم‌ که‌ مأمور بلیت‌ را ببینیم‌ یک‌ ردیف‌ جلو رفتیم‌ وشروع‌ کردیم‌ «زیر یا رو» بازی‌ کردن‌. من‌ بعضی‌ از عکس‌هایی‌ را که‌ باخته‌بودم‌ بردم‌. اعتماد به‌ نفسی‌ که‌ پیدا کردم‌ باعث‌ شد مقدار شرط‌ را بالا ببرم‌ ودوباره‌ شروع‌ کردم‌ به‌ باختن‌. در ایست‌گاه‌ عثمان‌ بیگ‌، برادرم‌ شرایط‌ بازی‌ راعوض‌ کرد: «اگر من‌ بردم‌، بقیه‌ عکس‌های‌ دستة‌ تو مال‌ من‌ می‌شود؛ اگر باختم‌،تو پانزده‌ تا عکس‌ به‌ انتخاب‌ خودت‌ از من‌ می‌گیری‌.»
بازی‌ کردیم‌. من‌ باختم‌. یواشکی‌ دو تا از عکس‌ها را برای‌ خودم‌ نگه‌داشتم‌، و تمام‌ دسته‌ را به‌ او دادم‌. یک‌ ردیف‌ برگشتم‌ عقب‌ و کنار مادرم‌نشستم‌. گریه‌ نکردم‌. وقتی‌ تراموا سرعت‌ می‌گرفت‌، و آرام‌ ناله‌ می‌کرد، مثل‌مادرم‌ غمگین‌ از پنجره‌ بیرون‌ را نگاه‌ می‌کردم‌، گذر آن‌همه‌ آدم‌ و مکان‌ راتماشا می‌کردم‌ که‌ دیگر وجود ندارند ـ مغازه‌های‌ خیاطی‌ انباشته‌ از قرقره‌های‌نخ‌ رنگی‌ و پارچه‌های‌ وارداتی‌ از اروپا، سایبان‌های‌ رنگ‌باخته‌ در آفتاب‌ وباران‌خورده‌ مغازه‌های‌ فرنی‌ فروشی‌ با پنجره‌های‌ بخار گرفته‌، نانوایی‌هایی‌که‌ قرص‌های‌ نان‌ تازه‌ را مرتب‌ روی‌ قفسه‌های‌شان‌ چیده‌ بودند، سرسرای‌دل‌گیر سینما «تان‌» که‌ فیلم‌هایی‌ دربارة‌ رُم‌ باستان‌ را با کنیزکانی‌ زیباتر ازالهه‌ها در آن‌ می‌دیدیم‌، بچه‌های‌ ول‌گردی‌ که‌ جلو سینما کتاب‌های‌ کارتون‌دست‌ دوم‌ می‌فروختند، صاحب‌ سلمانی‌ با آن‌ سبیل‌ و قیچی‌ نوک‌تیز که‌همیشه‌ مرا می‌ترساند، و مرد دیوانة‌ نیمه‌ عریان‌ محل‌ که‌ همیشه‌ کنار درسلمانی‌ می‌ایستاد.
در ایست‌گاه‌ حربیه‌ از تراموا پیاده‌ شدیم‌. وقتی‌ پیاده‌ به‌ طرف‌ خانه‌می‌رفتیم‌، سکوت‌ تفرعن‌آمیز برادرم‌ کفرم‌ را درآورد. عکس‌ لیندبرگ‌ را که‌توی‌ جیبم‌ پنهان‌ کرده‌ بودم‌ بیرون‌ آوردم‌.
اولین‌بار بود که‌ آن‌ را می‌دید. با حیرت‌ و ناباوری‌ نوشته‌اش‌ را خواند:«شمارة‌ 91، لیندبرگ‌. با هواپیمایی‌ که‌ با آن‌ بر فراز اقیانوس‌ اطلس‌ پرواز کرد.آن‌ را از کجا آوری‌؟»
گفتم‌: «من‌ دیروز واکسن‌ نزدم‌. زود از مدرسه‌ برگشتم‌ و بابا را قبل‌ از آن‌که‌برود دیدم‌، بابا آن‌ را برایم‌ خرید.»
برادرم‌ گفت‌: «معنی‌اش‌ این‌ است‌ که‌ نصفش‌ مال‌ من‌ است‌. تازه‌، دور آخرکه‌ بازی‌ کردیم‌ سر تمام‌ عکس‌های‌ تو بود.» سعی‌ کرد عکس‌ را از دستم‌ بقاپد،ولی‌ به‌ اندازة‌ کافی‌ فرز نبود. مچ‌ دستم‌ را گرفت‌ و پیچاند. لگدی‌ به‌ پایش‌ زدم‌و با هم‌ گلاویز شدیم‌.
مادر فریاد زد: «بس‌ کنید! گفتم‌ بس‌ کنید! وسط‌ خیابان‌ هستیم‌!»
دست‌ از کتک‌کاری‌ برداشتیم‌. مردی‌ با کت‌ و شلوار و کراوات‌ و زنی‌ باکلاهی‌ غول‌آسا از کنارمان‌ می‌گذشتند، از این‌که‌ جلو چشم‌ مردم‌ دعوا کرده‌بودیم‌ خجالت‌ کشیده‌ بودم‌. برادرم‌ دو قدم‌ جلو رفت‌ و با زانو به‌ زمین‌ افتاد.پایش‌ را گرفته‌ بود؛ نالید: «خیلی‌ درد می‌کند.»
مادرم‌ زیرلب‌ گفت‌: «بلند شو. فوراً بلند شو. همه‌ دارند نگاه‌مان‌ می‌کنند.»
برادرم‌ بلند شد ایستاد و مثل‌ قهرمان‌ مجروح‌ فیلم‌های‌ جنگی‌ شروع‌ کردبه‌ لنگیدن‌. نگران‌ شده‌ بودم‌ مبادا واقعاً صدمه‌ دیده‌ باشد، ولی‌ از طرفی‌ دلم‌خنک‌ شده‌ بود که‌ او را به‌ آن‌ حال‌ می‌دیدم‌. بعد از آن‌ مدتی‌ در سکوت‌ راه‌رفتیم‌، برادرم‌ گفت‌: «صبر کن‌ برسیم‌ خانه‌، حالت‌ را جا می‌آورم‌.» بعد چرخیدطرف‌ مادرم‌ و گفت‌: «مامان‌، علی‌ واکسنش‌ را نزده‌.»
«چرا، مامان‌، زدم‌.»
مادرم‌ فریاد زد: «ساکت‌!»
به‌ مقابل‌ آپارتمان‌ خودمان‌ رسیده‌ بودیم‌؛ فقط‌ باید از خیابان‌ رد می‌شدیم‌.صبر کردیم‌ تا تراموایی‌ که‌ از ماچکا می‌آمد بگذرد تا از خیابان‌ رد شویم‌.بلافاصله‌ بعد از تراموا، یک‌ کامیون‌ و پشت‌ سرش‌ اتوبوس‌ بشیکتاش‌ و بعدیک‌ ماشین‌ دِسوتو بنفش‌ کم‌رنگ‌ از خیابان‌ گذشتند. آن‌ موقع‌ بود که‌ متوجه‌شدم‌ عمویم‌ از پنجره‌ به‌ خیابان‌ خیره‌ شده‌ است‌. ما را ندیده‌ بود، به‌ماشین‌هایی‌ که‌ می‌گذشتند نگاه‌ می‌کرد. چند دقیقه‌ با دقت‌ تماشایش‌ کردم‌.
مدتی‌ بود که‌ دیگر ماشینی‌ از خیابان‌ نمی‌گذشت‌. وقتی‌ برگشتم‌ طرف‌مادرم‌ تا ببینم‌ چرا دست‌مان‌ را نگرفته‌ و ما را از خیابان‌ رد نکرده‌، دیدم‌ داردبی‌صدا گریه‌ می‌کند.


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد