شاسوسا

شاسوسا

من می خواهم برگردم به دوران خلوت خودم. من نمی خواهم دیگر کسی برای من چنگ و دندان نشان بدهد. یعنی راستش حوصله آزار دیدن را ندارم
شاسوسا

شاسوسا

من می خواهم برگردم به دوران خلوت خودم. من نمی خواهم دیگر کسی برای من چنگ و دندان نشان بدهد. یعنی راستش حوصله آزار دیدن را ندارم

بهانه

بی تو
نه بوی خاک نجاتم داد
نه شمارش ستاره ها تسکینم
چرا صدایم کردی
چرا ؟
سراسیمه و مشتاق
سی سال بیهوده در انتظار تو ماندم و نیامدی
نشان به آن نشان
که دو هزار سال از میلاد مسیح می گذشت
و عصر

عصر والیوم بود



حسین پناهی

 

........

 

تو ماه را بیشتر از همه دوست می داشتی

و حالا

ماه هر شب

     تو را به یاد من می آورد

می خواهم فراموشت کنم اما این ماه

   با هیچ دستمالی

از پنجره ها پاک نمی شود!!!!

گدا


روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید . روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و انجا را ترک کرد. عصر انروز روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که ان تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی آن چه نوشته است؟ روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد: امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!

جراحت هایِ ناشیانه



سکانس ۱


به دکتر زنگ می زنم
می گویم: در قلبم تیری پیدا کرد ه ام
می پرسد: چه شکلی ست؟
می گویم: خوش قد و قواره و از نواده گان چنگال است،
بی شباهت به شن کِش نیست.
می پرسد: اسمش چیست؟
می گویم: اسمش را به یاد نمی آورم
آدم همیشه قدیمی ترین دوستش را فراموش می کند.


سکانس ۲


دکتر جراحت قلبم را متر می زند.

دستهایی که در گودالهایِ روحم به یادگار مانده اند
می شمرم
دستهای بی کمانِ آرش هایی که دیروز
همه پیش از قهرمان شدن
مُردند.


سکانس ۳

باورم نمی شود این همان قلبی ست که دیروز به دکتر بردم
اینقدر خوب کار می کند که دیگر صدای بال زدنش  را نمی شنوم.
بعضی پرنده ها
از بی قفسی می میرند.

از لیلا فرجامی

دیالوگ ماندگار

 
آسیابان: هر چه ما داریم از پادشاه است.


 زن: چه می‌گویی مرد؛ ما که چیزی نداریم.

 

آسیابان: آن نیز از پادشاه است!

 

) مرگ یزدگرد- بهرام بیضایی (

می ترسم.....


من از سکون شب و ...

روز و ...

عصرهای سگی

                  روزمرٌگی

        

من از

 بهارهای

      در پی ِ

             هم

فصل های بی برگی

      

من از خدای بی سر و ته

      

  بیزارم

  بیزارم

  می ترسم