شاسوسا

شاسوسا

من می خواهم برگردم به دوران خلوت خودم. من نمی خواهم دیگر کسی برای من چنگ و دندان نشان بدهد. یعنی راستش حوصله آزار دیدن را ندارم
شاسوسا

شاسوسا

من می خواهم برگردم به دوران خلوت خودم. من نمی خواهم دیگر کسی برای من چنگ و دندان نشان بدهد. یعنی راستش حوصله آزار دیدن را ندارم

مرغ عشق

مرغ عشق


عدنان غریفی 




زنم گفت: "ممکنه بمیرن."
پسرم گفت: "از نظر علمی این حرف چرته."
برای هزارمین بار به پسرم توضیح دادم که این طرز ِ حرف زدن نیست.


 "بگو این حرف درستی نیست."
پسرم با حالت حق بجانبی گفت: "همون."
"نه، این همون نیست باباجان. ‛چرته’ بی­ادبانه­س. آدم اینطوری با مادرش حرف نمی­زنه."
"منظورم همونه."
و مکث کرد. بعد با حالت حق بجانب، اما معصومانه، گفت: "خوب، اونطوری هم هست؛ چرت هم هست."


فایده نداشت. اگر اصرار می کردم درست نتیجه عکس می­گرفتم.


معلم راهنمای بچه ما، که هلندی بود، در سال آخر تحصیل دبستانی پسرمان، به ما گفته بود که بچه ما از آن نوع بچه هایی است که دوران بلوغ سختی را از سر می­گذرانند. بهتر است سر به سرش نگذاریم. راست میگفت: یک بچه نا آرام، بی شیله پیله و جوشی. ولی مگر من در دوران بلوغم تخم جن نبودم؟ چرا بودم، اما هیچوقت حتی فکرش را هم نمی­کردم که به پدر یا مادرم بگویم که حرفشان "چرت" است.


 

ادامه مطلب ...

شوهر آمریکایی

داستانی بر اساس گفتگو 


شوهر آمریکایی


جلال آل احمد


«... ودکا؟ نه. متشکرم. تحمل ودکا را ندارم. اگر ویسکی باشد حرفی. فقط یک ته گیلاس. قربان دست‌تان. نه. تحمل آب را هم ندارم. سودا دارید؟ حیف. آخر اخلاق سگ آن کثافت به من هم اثر کرده. اگر بدانید چه ویسکی سودایی می‌خورد! من تا خانه‌ی پاپام بودم اصلا لب نزده بودم. خود پاپام هنوز هم لب نمی‌زند. به هیچ مشروبی. نه. مؤمن و مقدس نیست. اما خوب دیگر. توی خانواده‌ی ما رسم نبوده. اما آن کثافت اول چیزی که یادم داد، ویسکی سودا درست کردن بود. از کار که بر می‌گشت باید ویسکی سوداش توی راهرو دستش باشد. قبل از این که دست‌هایش را بشوید. و اگر من می‌دانستم با آن دست‌ها چه کار می‌کند؟!...

ادامه مطلب ...

نقشبندان

نقشبندان

هوشنگ گلشیری

وقتی رسیدیم در خم رو‌به‌رو زنی سوار بر دوچرخه می‌گذشت. هنوز هم می‌گذرد، با بالاتنه‌ای به خط مایل، پوشیده به بلوز آستین کوتاه سفید. رکاب می‌زند و می‌رود و موهایش بر شانه‌ای که رو به دریاست باد می‌خورد و به جایی نگاه می‌کند که بعد دیدیم، وقتی که زن دیگر نبود، خیابانی که به محاذات اسکله می‌رفت و بعد به چپ می‌پیچید تا به جایی برسد که هنوزهست، ‌اما نشد که ببینیم. زن رفته بود. تقصیر هیچ کدام‌مان نبود که دیگر ندیدیمش، گرچه وقتی دیدم که نیست فکر کردم که شیرین به عمد نگذاشت. با‌این همه هنوز می‌بینمش که گوشه‌ی بلوزش باد می‌خورد. شلوارش کتان مشکی بود. صندل ‌این پایش را هم می‌بینم که بند پشت پایش را نبسته است. پا می‌زند و صورتش را راست رو به باد گرفته است و می‌رود. یک لحظه کنار پیاده رو‌ایستادیم تا شیرین پیاده شود و سیگاری برای هر دوتامان بگیرد و من فقط فرصت کردم یک بارهم بالاتنه‌ی خم شده و سر برافراشته رو به بادش را با موهای خرمایی بر متن آبی و آرام دریا ببینم. بعد وقتی به سر پیچ رسیدیم یادمان رفت، چون با سوت کشتی به دریا نگاه کردیم. داشت پهلو می‌گرفت و مازیار و زهره روی عرشه دست به نرده ‌ایستاده بودند. دست تکان نمی‌دادند. بعد به صرافت زن افتادم که دیدم خیابان تا آن‌جا که پیچ می‌خورد خالی است.‌اما روی اسکله عده‌ای‌ ایستاده بودند و ماشین‌هاشان را به محاذات اسکله، سپر به سپر، پارک کرده بودند و مثل شیرین که پیاده شده بود دست تکان می‌دادند. خواستم به بهانه‌ی پارک کردن جلوتر بروم. شیرین گفت‌: «مگر نمی‌بینی که جا نیست؟ همین جا باش ما حالا می‌آییم.»

ادامه مطلب ...

یکی از همین روزها

یکی از همین روزها

گابریل گارسیا مارکز


برگردان: محمدرضا قلیچ‌خانی



دوشنبه با هوای گرم آغاز شد و خبری هم از باران نبود. آرلیو اسکاور که دندانپزشک تجربی بود ، صبح زود سر ساعت شش مطبش را باز کرد. چند دندان مصنوعی را که هنوز در قالب پلاستیکی بودند از کابینت شیشه‌ای برداشت و یک مشت ابزار را به ترتیب اندازه چنان روی میز چید که انگار به نمایش گذاشته است. پیراهن راه راه بدون یقه‌ای را که دکمه فلزی طلایی رنگی در بالا داشت پوشید و بند شلوارش را بست. شق‌ورق و استخوانی بود و نگاهش هیچ تناسبی با شرایط محیط کارش نداشت و به نگاه مرده‌ها می‌مانست.
ادامه مطلب ...

بی

بی

علی‮اشرف درویشیان

عید، آهسته آهسته می‌آمد. با صدای گنجشک‌های روی دیوارها می‌آمد. می‌آمد و می‌نشست گوشة اتاق دلگیر ما.
خیلی زودتر از بزرگ‌ترها بوی عید را حس می‌کردیم. مثل اینکه هوا مهربان‌تر می‌شد. دیگر پاهای لخت‌مان در کفش‌های لاستیکی یخ نمی‌زد. آشورا با خودش پوست پرتغال می‌آورد. پوست انار می‌آورد. یخ های کنارش آب می‌شد. زباله‌ها از زیر برف بیرون می‌افتادند و گربه‌ها از دو سوی آن برنوبرنو دلسوزی راه می‌انداختند.
ادامه مطلب ...

بشر دوست

بشر دوست

رومن گاری


برگردان: ابوالحسن نجفی

هنگامی‌که آدولف هیتلر پیشوا در آلمان قدرت می‌یافت در شهر مونیخ مردی یهودی به نام« کارل لوی» بود که به حکم حرفه‌اش اسباب بازی می‌ساخت، مردی خوش‌خلق و خوشبین که به طبیعت بشری و به سیگارهای خوب و دموکراسی اعتقاد وافر داشت و گرچه از خون آریایی کمتر نصیب برده بود اعلامیه‌های ضد سامی‌ صدراعظم جدید را هم خیلی به جد نمی‌گرفت: یقین داشت که عقل و اعتدال و نوعی حس فطری عدالت را که به هر حال در قلوب بشری به ودیعت نهاده شده است سرانجام بر کور ذهنی و کج‌روی زود گذرآن‌ها غلبه خواهد کرد.


ادامه مطلب ...

ترس

ترس

احمد محمود

صدای اولین گلوله که تو هوا ترکید، دل خالد لرزید. یحیی زیر لب غرید و ناسزا گفت و پا را رو پدال گاز بیشتر فشرد. وانت پرکشید.
رگه‌های درشت باران ساحلی، آسمان را به زمین می‌دوخت. باران، وانت و اسفالت و کناره‌های جاده را که گل شده بود و انبوه نخل‌ها را که به فاصلة چند ذرع از جاده سر تو هم فرو برده بودند، سخت می‌کوبید.

ادامه مطلب ...

پاهام زندگی مخصوص خودشونو دارن

پاهام زندگی مخصوص خودشونو دارن


لنگستن هیوز


از مجموعة «داستان‌های ساده‌لوح»


برگردان: علی‌اصغر راشدان

کفِ سرِ لیوان پری را که متصدی بار جلوش گذاشت، فوت کرد و گفت:
ـ اگه می‌خواهی سرگذشت منو بدونی، توصورتم نیگا نکن، به دستام نیگا نکن، به پاهام نیگا کن. اگه تونستی بگی چه قدر رواونا وایساده‌م.
ـ من نمی‌تونم پاهاتو تو کفشات ببینم که!
ادامه مطلب ...

خواب خون

خواب خون

بهرام صادقی



و این را هم ناگفنه نگذارم که ژ... عقیده داشت که عاقبت کوتاه‌ترین داستان دنیا را او خواهد نوشت. اگرچه اکنون درست به یاد نمی آورم که واقعاً مقصود خودش را چگونه بیان کرده بود و چه واژه هائی به کار برده بود، اما به صراحت باید بگویم که او در این خیال بود که کوتاهترین داستان دنیا را بنویسد.
احمقانه است؟ من صورت ژ را برای یک لحظه از پشت شیشه پنجره اتاقش که در طبقه سوم عمارت نوسازی قرار داشت دیدم، با چشمهای ملتهبی که حتی اندکی به من خیره شد و دماغ و لبهایش که روی شیشه پهن و قرمز شد و پس از آن در تاریکی بیجان دم غروب طرح صورت و هیکل او از پشت پنجره مثل رؤیائی دور و محو شد.

ادامه مطلب ...