شاسوسا

شاسوسا

من می خواهم برگردم به دوران خلوت خودم. من نمی خواهم دیگر کسی برای من چنگ و دندان نشان بدهد. یعنی راستش حوصله آزار دیدن را ندارم
شاسوسا

شاسوسا

من می خواهم برگردم به دوران خلوت خودم. من نمی خواهم دیگر کسی برای من چنگ و دندان نشان بدهد. یعنی راستش حوصله آزار دیدن را ندارم

داستان: تارهای موی نذری

همچنانکه پشتش را به دیوار حایل میان خانه و دهلیز تکیه داده بود، کوشش می کرد خود را به دروازه خانه نزدیک تر کند می خواست گپ های تا و بالا شده میان پدر و مهمان پدرش را خوبتر بشنود. حرفهای پدر و مهمانش به سرنوشت او بستگی داشت و تصمیمی که گرفته می شد، برایش بسیار اهمیت داشت. اگرچه دروازه خانه بسته بود، اما صدا از درز های آن رد می شد و می توان آن را شنید.

ادامه مطلب ...

گیسوبران

داستان کوتاهی از"محمدمهدی طالقانی"

با انگشت شصتم محکم ‹پالت› را می‌گیرم. کمی رنگ سیاه و زرد را روی پالت می‌ریزم. برای چندمین بار به گل آفتاب‌گردان نگاه می‌کنم که تمام حواسم را به خودش جلب کرده. لکه‌های زرد را کنار هم می‌گذارم.
مهتاب،عروسکش را روی مبل رها می‌کند و پشت سر من می‌ایستد؛ گیسم را می‌کشد؛ من برمی‌گردم. اما او با ذوق هنوز موهای مرا در دست گرفته:«خاله، چرا موهات اینقده بلنده؟... ...» گیسم را از دستش بیرون می‌کشم و می‌گویم: «خاله، اذیت نکن... آخه من وقت ندارم موهام رو کوتاه کنم. هی باید درس بخونم... برای همین موهام بلند شده!.. ادامه مطلب ...

رؤیاهایم را می‌فروشم

رؤیاهایم را می‌فروشم
گابریل گارسیا مارکز
ترجمه "احمد گلشیری
انتشارات نگاه


یک روز صبح ، ساعت نه ، که روى تراس هتل ریویرای هاوانا ، زیر آفتاب درخشان داشتیم صبحانه می‌خوردیم ، موجى عظیم چندین اتومبیل را، که آن پایین در امتداد دیوار ساحلى ، در حرکت بودند یا توى پیاده‌رو توقف کرده بودند، بلند کرد و یکى از آنها را با خود تا کنار هتل آورد. موج حالت انفجار دینامیت را داشت و همه آدمهاى آن بیست طبقه ساختمان را وحشتزده کرد و در شیشه‌ای بزرگ ورودى را به صورت گرد درآورد. انبوه جهانگردان سرسراى هتل با مبل‌ها ، به هوا پرتاب شدند و عده‌اى از طوفان تگرگ شیشه زخم برداشتند. موج به ‌یقین بسیار بزرگ بود، چون از روى خیابان دوطرفه میان دیوار ساحلى و هتل گذشت و، با آن قدرت ، شیشه را از هم پاشید. ادامه مطلب ...

پرندگان می‌روند در پرو می‌میرند

داستانی از رومن گاری



پرندگان می‌روند در پرو می‌میرند



رومن گاری

ابوالحسن نجفی

کتاب زمان/ 1352



بیرون آمد، روی ایوان ایستاد و دوباره مالک تنهایی خود شد: تپه‌های شنی، اقیانوس، هزاران پرنده‌ی مرده در ماسه، یک زورق، یک تور ماهیگیری زنگ‌زده، و گاهی چند علامت تازه: استخوان‌بندی یک نهنگ به خشکی افتاده، جای پاها، یک رج قایق ماهیگیری در دوردست، آنجا که جزیره‌های گوانو* در سفیدی با آسمان همچشمی می‌کردند.

قهوه‌خانه روی پایه‌های چوبی، میان ماسه‌زار، بنا شده بود. جاده از صد متری می‌گذشت: صدای آن شنیده نمی‌شد. پل متحرکی به شکل پلکان از قهوه‌خانه تا روی ساحل پایین می‌آمد. از وقتی که دو راهزن از زندان «لیما» گریخته و او را در خواب با ضربه‌ی بطری بیهوش کرده بودند – و صبح آنها را مست و لایعقل در گوشه‌ی نوشگاه قهوه‌خانه افتاده دیده بود – شب‌ها پل را بالا می‌کشید.

ادامه مطلب ...