منیرو روانی پور
چهارمین نفر
حالا مدتها بود که فقط می خواست چهارمی را بشناسد. چهارمین نفر که بتواند گوشه ای از تابوت را بر شانه بگیرد و در شهر بگردد، همچنان که سالها بود مردان سه گانه، در کوچه ها، خیابانها و شهرهای مختلف به دنبال او می گشتند و باور کرده بود که تا چهارمین نفر را نشناسد، آنها به او نخواهند رسید و او را نخواهند یافت.
بیژن نجدی
استخری پر از کابوس
بعد از بیست سال، مرتضی در همان اولین روزی که دوباره وارد زادگاهش شد به جرم کشتن یک قو (او را دیده بودند که قوی مرده ای را از پاها گرفته؛ گردن بلند قو آویزان بود؛ نوک قو روی سفیدی برف خط می انداخت) بازداشت شد.
شب چله بود. ته دریا ماهی پیر دوازده هزار تا از بچه ها و نوه هایش
را دور خودش جمع کرده بود و برای آنها قصه می گفت:
"یکی بود یکی نبود. یک ماهی سیاه کوچولو بود که با مادرش
در جویباری زندگی می کرد.این جویبار از دیواره های سنگی کوه بیرون می زد و در ته
دره روان می شد.
خانه ی ماهی کوچولو و مادرش پشت سنگ سیاهی بود؛ زیر سقفی از خزه. شب
ها ، دوتایی زیر خزه ها می خوابیدند. ماهی کوچولو حسرت به دلش مانده بود که یک
دفعه هم که شده، مهتاب را توی خانه شان ببیند!
از مرگ تا زندگی
دکتر اکرم عـثمان
دیگر برای حسـینه دنیا به آخر رسـیده بود. فقط او مانده بود و یک تنهایی تلخ و جانفـرسـا. آن سـوی ارسی جهان برایش از جنب و جوش خالی شـده بود. باغچه ای که دو تا سـاختمان بلند منزل را از هم جدا میکرد برایش هو میزد. می پنداشـت که آن سـوی شـیشـه ها تمام مگسـها، زنبور ها، ملخ ها ومورچه مرده اند و صرف دلتـنگی و مرگ زنده انــد.
ادامه مطلب ...روزی مرد کوری روی پلههای ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید . روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و انجا را ترک کرد. عصر انروز روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که ان تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی آن چه نوشته است؟ روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد: امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!