شاسوسا

شاسوسا

من می خواهم برگردم به دوران خلوت خودم. من نمی خواهم دیگر کسی برای من چنگ و دندان نشان بدهد. یعنی راستش حوصله آزار دیدن را ندارم
شاسوسا

شاسوسا

من می خواهم برگردم به دوران خلوت خودم. من نمی خواهم دیگر کسی برای من چنگ و دندان نشان بدهد. یعنی راستش حوصله آزار دیدن را ندارم

از مرگ تا زندگی

از مرگ تا زندگی

 

دکتر اکرم عـثمان

 

دیگر برای حسـینه دنیا به آخر رسـیده بود. فقط او مانده بود و یک تنهایی تلخ و جانفـرسـا. آن سـوی ارسی جهان برایش از جنب و جوش خالی شـده بود. باغچه ای که دو تا سـاختمان بلند منزل را از هم جدا میکرد برایش هو میزد. می پنداشـت که آن سـوی شـیشـه ها تمام مگسـها، زنبور ها، ملخ ها ومورچه مرده اند و صرف دلتـنگی و مرگ زنده انــد.

حسـینه که در کابل بود هـرگز تنهایی را حـس نکرده بود. هـمیشـه چیز های مهم و غیر مهمی هوش و حواسـش را بخود مشـغـول میکرد، و از تداوم و تسـلسـل زندگی خبر می آورد، در طول روز چندین بار صدای قـیل و قال و بگو مگوی زنهای همسـایه به گوشـش می نشـسـتند که در آن سـوی دیوار های کم عرض سـنجی وهمدیگر را تلک و ترازو میکردند و گور مرده های شـانرا برباد میدادند. آن غوغا ها گرچه مشـمئز کننده بودند ولی حامل یک پیام رویهمرفـته مطبوع هم بودند و حسـینه از فحوای شـان در می یافـت که جویباری با تپـش و شـریر چیغ و پیغ میکردند و بامها را به فرق سـوار می نمودند و یا " الله اکبر " ملای مسـجد طلسـم سـکوت را می شـکسـت و زهـرهء خاموشی و تنهایی را می ترکاند. با آذان ملا، حسـینه می اندیشـید که به دنبال این دنیای بی بقا عقبایی دراز دامن وجود دارد که خداوند در نخسـتین روزش، سـیر تا پیاز اعمال بنده هایش را در دیوان حق می سـنجد و آدمهای پرهـیزگار را به سـعادت ابدی میرسـاند. از همین سـبب پنج وقـت نـمـازش را بـا عـشـق و امـیــد بجــا می آورد و به خاطر ثواب بیشـتر، نـیـمه شـبها مشـغـول ادای نماز ثوابی و نـفـل می شــــد.

اما در این جا نه ملا هسـت، نه گربه های شـریر و نه زنهای هـمسـایه غالمغالی و فـریادگر که با سـر وصدای شـان کرختی و بی حالی را از هوش و حواسـش بزدایند. آن پیر زن زرد موی فرنگی هم که مقیم اپارتمان بلاک مقابل اسـت تا او را می بیند به شـدت پردهء اتاقـش را میکشـد و ارسی را باچنان شـدتی می بندد که گفـتی « خنزیری » را دیده اســت. از این حرکات غیر عادی رفـته رفـته درمیـیـابـد که آن شـلیتهء زرد مو، طاقـت دیـدن یـک زن بـیـگانـه و چـادر پـوش را نــدارد.

یک چند از زیر ارسی پیر مرد چاقی میگذشـت که شـکمی به بزرگی یک مشـک باد کرده داشـت. دیریسـت که از او هم خبری نیسـت، خدا میداند که کجا گم و غیب شـده، آیا مرده اسـت یا اینکه قـصداً راهـش را چپ کرده تا حسـینهء جان به لب رسـیده، نبیندش؟

دقایق درازی با بی صبری منتظر پـیرمرد شـکم کته میماند تا لم لم بگذرد و قـفل قـلعه بند تـنهایی را بشـکـند اما کماکان راه آمد و شـد پـیر مرد ناشـناس، بی رهـگذر میماند، بارها و بارها حتی چشـم انتظار آن عجوزهء زشـتخود میماند که به محض دیدن او، پردهء اتاقـش را عنودانه بکشـد و بیـزاری و کـینش را نشـان بدهـد ولی او هم در هـفـت لا پنهان میبود و خودش را نشـان نمیداد. شـاید خبر یافـته که حسـینه از تـنهایی زنج میبرد و خواسـته اسـت چند ثانیه دیدارش را از او دریغ کند. در طول روز یگان بار یگانه پسـرش از او خبرمی گرفـت و به حسـاب « خاله خاطرت نما! » سـرسـری احوال مادرش را می پرسـید و پی کارش می رفـت، گفتی آتش گرفـتن آمده بود! حسـینه با عجر و زاری به او میگفـت: بنشـین جان مادر، پنج دقـیـقـه حـق مـه اسـت حق مادرت! اما او گـوشــهـایـش را به کـری مـیـزد و بی نشـسـتن، راه آمده را پـیـش مـیـگــرفـت.

روزی پسـرش نه به سـبیل محبت بل به سـبیل وظیفه، احوال مادرش را می پرسـد. حسـینه جواب میدهـد: چه بگویم بچیم دلم به ترقـیدن رسـیده، گاهی خلقم به اندازی تنگ میشـه که دلم میخاید کالایمه ریش ریش بکنم و یخن خوده تا گریبانم پاره کنم.

پسـرش مو دماغ می شـود و کنایه آمیز میگوید: مادر جان! بار آخر اسـت، قیامتی که میگفـتید شـروع شـده، بز به پای خود آویزان اسـت و گوسـفـند به پای خود! امروز هـیچکس به هیچکس نمیرسـد. هـرکس باید خودش سـاعت خود را تیر کنه. دلم مه هم به ترقـیدن رسـیده.

حسـینه میگوید: درد و بلایت به جان مادر! چطور کنم! از ناچاری فغان میکنم و گر نی آزارت نمیدادم، و اشـاره به سـاختمان چند طبقهء مقابل میگوید: خیال میکنم او خانهء چند منزله سـر سـینهء مه آباد شـده، نفـسـم بند میشـه. آدم زنده باید نفـس بکشـه، راه بره و گپ بزنه، زهـر آدمه، آدم می ورداره. کـتی سـنگ وچوب نمیـشـه که در دل کـنم. مـه خــدا نیـسـتم که زیب و زینـتـم تنهایی! باشـد. تنهایی فـقـط خـدا ره می زیـبه.

اما آب از آب تکان نمی خورد. براسـتی که واگور تنها گور بود. نه فـقـط هـیچکس به هـیچکس نمیرسـد بلکه دسـت راسـت با دسـت چپ و چـشـم راسـت با چشـم چپ یک آدم هم بــا هم نمی سـاخـتـنـد.

آسـمان دور و زمین سـخت بود و هـر دو با حسـینه سـر جنگ داشـتند. دیگر به تـقـلید از شـوهـر متوفایش دسـتها و پاهایش نیز او را طلاق داده بودنـد. نـه کاری از دسـتهایش پوره بود و نه هـمتی از پـاهـایـش. به زور دل از بسـتـرش تـا میـشـد و خود را به پشـت شـیشـه های ارسی میرسـاند و چـون مگـس ســرمـا خـورده و از حـال رفـتـه ای به یکی از آن شـیشـه هـا می چـســپـیـد.

احـدی از زیر ارسی نمیگذشـت. فقط خدا مانده بودو پرنده های که گاه و بیگاه از هوا میگذشـتند. آرزو میکند که کاش پرنده میبود تا برای دلش می پرید و بی نیاز از بنده های مغـرور پـروردگار از دم ارسی به شـاخ درخت، از شـاخ درخت بر لب بام و از آنجا به کبودی بی نهایت آسـمانها پر می کشـید و از آن اوجها بی پروا به ننگ و نام وطعـن مردم، سـر به صدا میداد و گوش فلک را کر میکرد. آخرامر دو خانه آن سـوتر، پرواز های متواتر دو عکهء ابلق نظرش را جلب میکند که مرتباً خـس ها و چوبکهای نازکی را با منقار می آوردند و در انبوه شـاخچه های یک درخت تناور و پُر برگ آشـیانه می سـاخـتند.

آمد و رفـت متواتر و جا به جا کردن خـس و خاشـاک که به مثابهء سـقف و سـتون آشـیانه به کار میرفـتند چـنان چـشـم و هـوش حسـینه را به خـود مشـغول می کـنـد کـه گفـتی عـاشــق و معـشـوق خانه آبـاد می کـنـنـد و زنـدگی می سـازنــد.

هـر صبح صادق، قـبل از شـروع کار عکه هـای نـرو مـاده بـر بـلنـد تـرین شـاخچه هـا می بـرآمدنـد و باغچه را با خـبـر های خوش شـان جان تـازه می بخشــیـدنــد.

حسـینه قاغ قاغ آنها را به فال نیک میگرفـت و از دیرگاه معـتقـد بود که عکه ها پـرنده های خوش خبر و دوسـت داشـتنی هـسـتند.

اغلب سـرود خوانی عکه ها انگیزه ای برای هجوم زاغچه ها به باغچه میشـد. ظرف چند دقـیقه صد ها زاغچه شـاد و سـرمسـت از راه میرسـیدند و تمام حاشـیه بامها و درختها را پر میکردند. با این آمد و شـد های دسـته جمعی و سـرشـار از عـشـق و حرارت، حسـینه رفـته رفـته تنهایی را از یاد میبرد و می پنداشـت که دنیا به آخر نرسـیده اســت.

حسـینه تا گاه غروب پشـت ارسی را ترک نمیکرد و تصور مینمود که جزئی از دنیای عکه ها و زاغچه ها شـده اسـت. اما پیر زن خشـکمغـز و بسـیار متنـفــر از مهاجـر ها که آدمهای سـیاه مو را به چشـم موجودات نکبت بار می دید و مشـتاق اخراج فـوری یا قـتل عام آنها بود و گمان میبرد که بیکاری و گرانی در اروپا به خاطر مهاجرت آسـیایی ها و افـریقایی ها نازل شـده اند، با ملاحظهء سـر گرمی حسـینه، از فرط خشـم انگشـت هایش را می جود و از همان دور لعـنت می فـرسـتد و تف می اندازد. بالاخره با حیله ای شـیطانی چند نفر پیر زن دیگر را به خود همراه می کند و به رئیس ادارهء حفظ و مراقـبت سـاختمان شـکوه میبرد که سـرو صدای بی حد و حصر پرنده ها خواب و آرام را بر آنها حـرام کـرده اسـت.

دو روز بعـد از شـکایت پیر زنها هـمینکه باشـنده های بلاکهای گرد و نواح آنجا، داخل دهـلیز عمومی بلاکِ بود و باش شـان می شـوند نظر شـانر اعلانی جلب میکند که با خطی جلی بر تختهء بزرگ اعلانات نصب شـده بود.

در اعلان آمده بود که به خاطر رسـیدگی به شـکایت شـماری از خانمهای مقیم اپارتمانها که از سـر و صدای پرنده ها به سـتوه آمده بودنـد « رئیس حفظ مراقـبت » از شـهر داری تـقاضا کرده که چند نفـر تفنگچی را برای قـلع و قمع آنها بفـرسـتد.

به خاطر اغفال افکار عمومی در خبر آمده بود که شـکارچی ها پرنده های کوچک و خوشـرنگ را نخواهـند کشـت بلکه سـرو کار شـان فقط با عکه ها، زاغچه ها و مَینا خواهـد بود که از بام تا شـام داد و بیداد می کنند و آرامش منطقه را برهم میزنند.

دو سـه روز بعـد از آن، صیاد ها با تفـنگهای بادی یا سـاچمه یی سـر میرسـند و شـبهنگام وقـتیکه پرنده ها بر شـاخچه های پسـت و بلند درخـتها آرام می گیرند با اسـتفاده از چراغهای دســتی نیرومند شـان سـینه های پرنده های محکوم به اعدام، از جمله جفـت دلخواه حسـینه را هـدف می گیرند و یگان یگان سـرنگون شـان می کنند. باز هول و هراس، نا امیدی و تنهایی مطلق! سـراغ حسـینه می آید.

فـردای آن شـب هـنگامیکه پسـرش سـراغ او را می گیرد حسـینه با گلوی گرفـته و چشـم های پر اشـک، کشـته شـدن عکه هایش را قصه می کند و میگویـد: بچیم اینها آدمهای خدا ناترس اسـتند. از اونها بتـرس!

پسـرش در میماند که چه بگویـد. به تلخی درمی یابد که تمام مهاجرین چیـزی بیـش از عکه ها و زاغچه ها نیسـتند، تا دیر نشـده  باید به گونه ای عکس العمل نشـان بدهـد؛ با اینکه میدانسـت از آهـن سـرد کوفـتن، طرفی نمی بندد.

قـلم توش پر رنگش را بر میدارد و با ترس و لرز پای آن اعلان می نویسـد:

 مرگ بر جلاد ها! مرگ بر تفـنگدارهای خون آشـام! مرگ بر نازی ها!

صیاد ها هـر شـب دو سـه سـاعت مشـغول پرنده کشـی می بودند ولی اول بامداد پیش از طلوع آفـتـاب باز عکه ها، زاغچه ها و مَینا ها با همان شـور و نشـاط و ولوله، به همان تعـداد و حتا از آن افـزونتر بر نوک شـاخچه می برامدند و چهچه را از سـر می گرفـتند و شـامگاه باز تفـنگـدار ها قـتل عام را از سـر می گرفـتند و سـبد ها را از اجسـاد پرنده ها پـر میکردند.

آخرامر چون کاری از پیش نمی برند خسـته و درمانده منطقه را ترک می گویند.

پیرزن زرد مو که سـبزی چشـمهایش به پلنگ کینه جو و تیر خورده میماند و منتظر پایان کار مهاجر ها و پرنده ها بود به محض اطلاع از شـکسـت برنامهء قـتل عام، هـمزمان با هـجوم پـرنـده هـا بـه باغچه و رویت سـیمای حسـینه در قاب ارسی از غایت غیظ و درماندگی خود را بر سـنگـفـرش پیاده رو سـاختمان پرت می کند و از شـر دید و باز دید مهاجر ها و پرنده ها بیغـم می شـود.
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد