تو ماه را بیشتر از همه دوست می داشتی
و حالا
ماه هر شب
تو را به یاد من می آورد
می خواهم فراموشت کنم اما این ماه
با هیچ دستمالی
از پنجره ها پاک نمی شود!!!!
http://www.palooshtak.blogfa.com/
قناعت می کنم در شادی
قناعت می کنم در کامیابی
قناعت می کنم در بیان حقیقت
قناعت می کنم به سکوت
***
غرق می شوم در صبوری
غرق می شوم در نخواستن
غرق می شوم
در نگفتن ِ " دوستت دارم "
چه مرتاض ِ گناهکاری !
اقبال معتضدی
شعری با یه عالمه «هی»
کلاف سردرگمی در دست گربه ی روزگار
جیغ های بلند دخترم
«بی ادب، بی ادب»
تلفن هایی که جز سکوت چیزی با خود نمیبرند
و سکوت برمیگردانند
بی جواب
بی جواب آرزوهای گم شده
بی جواب آروزهای کوچک گم شده ی
بی جواب آرزوهای کوچک تحقیر شده ی بی جواب
و پول، عشق، و «دادن» خوب یا بدش مهم نیست
خودِ «دادن» مهم است
و می نویسی و مینویسند
جواب میگیری و پاسخ میدهی و مرغ میشوی در عزا و عروسی
و سکوت
نتیجه ی هر چه که میبافی
می بافی می بافی با نخ توجیه
نخ های توجیه را در دروغ میبافی و میبافی «خسته شدم میخوام برم بخوابم»
خواب
آخ چقدر دلتنگ یک شبی هستم بخوابم بدون خواب دیدن
و صبح نگویم آخ چقدر خسته ام
صبح نبافم توجیه در دروغ و دروغ را در توجیه
و بفروشم به شما تمام حرف هایی که بافته ام از این دو
تا دل تنهایی شما شاد شود و «از غصه آزاد شود» و برود بنشین سر حوض و «مورچه اومد آب بخوره» را بازی کند
آب بپاشد به فرشی از حرفهایِ بافته از آن دویِ من
و سکوت و بازم سکوت
شبی یخ زده
تو شهر دور
دست تو را بگیرم و بگویم «انشاالله گربه است»
آنگاه فرشی که نجس شده را پاره کنم و بدهم به سپور محله
تا دلش خوش شود و من دلخوش کنم به گربه ای که دیگر فرشی ندارد تا روی ان بخوابد
و بخوانم نفثه المصدور و هی بخوانم نشانه شناسی و گم بشم در میان نشانه ها
و بخوانم فصوص الحکم را و شرح بدهم زن را از دید ابن عربی
و بمانم در بافته ی فرشی از آن که دیگر گربه ای روی ان نمیخوابد و
بنویسم هی بنویسم و هی صدا بزنم: یونگ یونگ
و وق بزنم عرفان نظری را
و ببافم دروغ را از حرف ها و بنویسم برای تو
سکوت
تو نخوانی و سکوت
و سکوت هدیه ای است از جانب تو
و هی کتاب بخرم و هی میخرم و گم میشم میان همه کتابهایم
دیگر جایی برای من نیست در زندگی
و هی گم میشم در میان سایتهای کتاب
و نفرین میکنم و تمام شب داد میزنی از دردی که در دلت پیچیده
من خواب میبینم و هی خواب میبینم که دوباره دارم نفرین میکنم
«علی مانده و حوضش»
و من میخوانم و خیلی میخوانم و هی به من میگویند دکتر آقای دکتر و هی دوباره میگویند دکتر
و من میخندم تـــــــــــــــلخ به تلخی تلخی تمام تلخ های دنیا
و تو باز میگویی آقای دکتر
و تلخیِ خنده ام را به نگاهم میدهم و هی نگات میکنم و تو باز میگویی
«خرگوش کوچولوی من شب بخیر»
خسته شدم میخوام برم بمیرم
بمیرم و تو یک سنگِ مرمرِ خوشتراشِ سیاهِ چینی روی قبرم بیندازی
و هیچ کوتاهی نکنی از حفظ آبروی آقای دکتر
و مثل بیوه ها گریه کنی و بسازی خاطره های خوب و بگویی به زنهای همسایه
و به شوهرهایشان بگویی «مرض»
و به مردها بگویی مرض، هر شب جمعه ای که با یه کارتن خرما برایم خیرات میکنی
و بعد میخندید
به من
چند روزی تو قبرستون بهم سر بزنی تا خیالت راحت بشه
که دیگه بر نمیگردم و بروی سراغ
ز
ن
د
گ
ی
وپول دربیاری فرش بخری زنجیر طلا بخری پراید بخری و
ز
ن
د
گ
ی
کنی هی.
و من بمونم با یا عالمه کار نکرده و یک سنگِ مرمرِ خوشتراشِ سیاهِ چینی
بخوابم
و دیگه هی خواب نبینم و بخوابم به اندازه تموم خستگیهای این چند سال
و تو بروی دخترم برود و پسرم برود و تو باز بروی
و من دیگه نتونم راهی بشم
«عروسک قشنگ من شب بخیر» را هی برای دخترم نخونم
و دعوا نکم با پسرم و غر نزم با زنم زیر اون سنگِ مرمرِ خوشتراشِ سیاهِ چینی
و تو بروی و
ز
ن
د
گ
ی
کنی و پراید بخری
و من برای اومدن های تو تموم زمستونها را تا قیامت بشمارم
و تو اسم تموم پسرها را بزاری «علی رضا» و بخندی به همه ی قصه ها
ده ها زمستان گذشت
می دانی؟
یک وقت هایی باید
روی یک تکه کاغذ بنویسی
" تعطیل است "
و بچسبانی پشت شیشه افکارت
باید به خودت استراحت بدهی
دراز بکشی
دست هایت را زیر سرت بگذاری
به آسمان خیره شوی
و بی خیال سوت بزنی.
در دلت بخندی به تمام افکاری که
پشت شیشه ذهنت صف کشیده اند.
آن وقت با خودت بگویی
بگذار منتظر بمانند!
- حسین پناهی -
حرفهای ما هنوز ناتمام....
تا نگاه می کنی:
وقت رفتن است
باز هم همان حکایت همیشگی!
پیش از آن که با خبر شوی
لحظه ی عزیمت تو ناگزیر می شود
آی....
ای دریغ و حسرت همیشگی!
ناگهان
چقدر زود
دیر می شود....
امین پور
دل درنایی من اینهمه بیهوده مگرد
خانه ی دوست همین جاست اگر بگذارند
عده ای تشنه آغوش تواند اما من
به تماشای تو خرسندم اگر بگذارند
|
آدمک آخر دنیاست بخند
آدمک مرگ همین جاست بخند
دست خطی که ترا عاشق کرد
شوخی کاغذی ماست بخند
آدمک خر نشوی گریه کنی
کل دنیا سراب است بخند
آن خدایی که بزرگش خواندی
بخدا مثل تو تنهاست بخند