داستان کوتاهی از"محمدمهدی طالقانی"
با
انگشت شصتم محکم ‹پالت› را میگیرم. کمی رنگ سیاه و زرد را روی پالت
میریزم. برای چندمین بار به گل آفتابگردان نگاه میکنم که تمام حواسم را
به خودش جلب کرده. لکههای زرد را کنار هم میگذارم.
مهتاب،عروسکش
را روی مبل رها میکند و پشت سر من میایستد؛ گیسم را میکشد؛ من
برمیگردم. اما او با ذوق هنوز موهای مرا در دست گرفته:«خاله، چرا موهات
اینقده بلنده؟... ...» گیسم را از دستش بیرون میکشم و میگویم: «خاله،
اذیت نکن... آخه من وقت ندارم موهام رو کوتاه کنم. هی باید درس بخونم...
برای همین موهام بلند شده!...»
اینبار به گیسهایم آرام دست
میزند و میگوید: «خاله، موهای منم اینقد بلند میشه یا نه؟!» اشاره
میکند تا پشت زانوهایش و نگاهم میکند. آرام موهایش را نوازش میکنم و
میگویم: «تازه شاید موهات بلندتر هم بشه... اگه دختر خوبی باشی،غذا هم
زیاد بخوری، آره؛ موهات بلندِ بلند میشه!!!... به اندازة موهای من»
کتابی
را به او میدهم. داستان یک خانم مسواک است که با آقا دندانها دوست است.
مینشیند و کتاب را ورق میزند. نگاه به بوم میکنم. دیگر لکههای زرد
شبیه گل آفتابگردان نیست. فکر میکنم شاید شبیه چیز دیگری شده.
موهای
بافتهام را روی سینهام میاندازم و کش موی قرمز رنگ را باز میکنم.
انگشتانم را لای موهایم فرو میبرم. دستم میلرزد، کش مو همانی است که او
برایم خریده. کتاب حافظ را برمیدارم تا بخوانم، صفحه اول کتاب اسم و
امضایش را میبینم. هر جا که میروم، میبینمش و حسش میکنم. دوباره در
خاطرم زنده میشود. شانه و پشتم میلرزد. حس میکنم کسی شانههایم را
نوازش میکند، قلبم تند تند میزند، صورتم داغ شده. میخواهم جیغ بزنم،
سرم را برمیگردانم. دلم میخواهد دوباره پشت سرم ببینمش و یک حلقه از
موهایم را برایش بچینم تا ببوسد و نگه دارد. نفسم به شماره افتاده. نگاه
میکنم؛ او پشت سرم نیست چیزی گلویم را فشار میدهد و راه نفسکشیدنم را
میبندد. قلممو را برمیدارم. دایره زرد را کامل میکنم. پرهای زرد را
مثل کنگره اطراف دایره میکشم. با رنگ سیاه، وسط دایره دو چشم درشت و
سیاه، یک دماغ و دهان کوچک می کشم . چقدر موهای بلند مرا دوست داشت... نه،
دیگر این احساس را نمیخواهم تجربه کنم. ‹‹انگار یک حس بد از این آدم تو
وجودمه››.
مهتاب را تیره و تار میبینم که اطراف من و بوم
نقاشی میدود. به نقاشی من اشاره میکند و فریاد میزند: «خورشید خانم
آفتاب کن،.... یک مشت برنجو آب کن...» دامن کوچکش توی هوا میرقصد و پر
میکشد.روی بوم که نگاه میکنم لکههای زرد و سیاه را میبینم. شاید چیزی
شبیه خورشید خانم؟!
مادر از پشت در داد میزند:«دختره خِنگ!
در رو باز کن. تا بابات نیومده خودت بیا بیرون!... یه دستی هم به سر و
صورتت بکش... امشب مهمونا میان!...»
خط گرمی را روی صورتم حس
میکنم. هنوز نفسم خوب بالا نمیآید گریهکردن هم برایم مشکل شده. کاتر را
برمیدارم، پشت موهایم را میگیرم. تیغه تیز کاتر آرام و راحت از میان
موهایم رد میشود. سردم میشود، تنم میلرزد، انگار همه چیزم را از دست
دادهام... موهای بلندم را به مهتاب میدهم. از خوشحالی نمیداند چکار
کند،به طرف هال میدود...
و بعد توی هال، روی گلدانهای شمعدانی، روی قالی، روی مبلها...و خانه پر از مو میشود. پر از مو...
منبع:
آتی بان