«وزلزلت الارض زلزالها». کسی زیر لب سورة زلزله را زمزمه میکند و بعد ساکت میشود؛ شاید خشم الهی فرو بنشیند.
هیچ سگ یا گربهای نشان از زلزله نمیدهد. همه میدانند، همه میگویند، این خطه زلزلهخیز نیست. اگر زلزلهای هم رخ دهد تا اینحد شدید نمیشود.
خفاجة بیچاره، چه میگویی؛ اینها انتقام گناهان آدمیزاد است. زودتر برخیز و به زادگاه خود برگرد. شاید آنجا امن باشد.
او مثل قایق بیبادبان گرفتارِ توفان، از حیاط میگذرد و به خیابان میرسد. اقیانوس اینجاست. انسان و آهن درهم میلولند. اقیانوس اینجاست. ریز ودرشت و پیر و جوان میکوشند از جهنم لرزان بیرون بروند. کوچه و خیابان ـ هیچگاه ـ تا اینحد مملو از جمعیت نبوده است. شهر با دلپیچههای شدید ومداوم به تهوع افتاده است و هر چه را در درون دارد قی میکند. انسانها و ماشینها را قی میکند. شهر اسهال و استفراغ گرفته و زبانش بند آمده است. هر کس سر در گریبان خود دارد. یکنفر که زبانش بند نیامده و اسهال نگرفته بود، گفت:«انبار مُهمّات را زدند.»
اقیانوس مردم بهسوی دروازة شهر روان بود تا از آنجا در بیابان جاری شود. انسانها، ماشینها، سگها، گربهها، پرندهها، زندهها و مردهها، همه بهسوی دروازه میرفتند، دروازة شوشتر.
اما تو بیچاره باید برخلاف جریان آب شنا کنی. هیچکس بهسوی سهراه مرگ نمیرود. خفاجه میترسد. منتظر میماند، شاید خشم خدایان فروبنشیند. برقِ شهر خاموش میشود. زینب و بچهها حتماً اخبار اینجا را میشنوند. در این تاریکی مطلق چه میشود کرد؟ باد خبرها را از لابهلای پنجره میآورد. عروس و دامادی در حمام کشته میشوند. یک خانواده بهطور کامل نابود میشود. پل معلق سوراخ میگردد. معدة من هم سوراخ میشود. نور تندی چشمانم را میزند.
زمین خاصیت گهوارهای خود را از دست داد. دنیا ثبات پیدا کرد. خاکِ زیرِپایش سفت شد. خفاجه راه افتاد. شهر از آدمیزاد خالی شده بود. فقط چند سوسک و مارمولک در حاشیة جوی خیابان پرسه میزدند. هیچ صدایی جز آوای آمبولانسها آرامش لرزان شب را نمیشکست. خفاجه بهسوی گاراژی ـ که از بخت بد در سهراه نزدیک به انبارهای مهمات بود ـ به راه افتاد.
قبرستانِ سیدهادی، قبرها کیپ هم، روزبهروز توسعه مییابد و بهسوی جاده پیشروی میکند؛ بیهیچ نظم و ترتیبی. جای مردهها تنگ و تنگتر میشود. در مینیبوس همه از خود میپرسند: جای من کجا خواهد بود؟
انبوهی از شبحهای سیاه و سفید بر زمین پوکِ قبرستان پای میکوبند. همهمهای فضا را پُر میکند. مردههای فردا به وداع مردگان امروز میروند. زمین اشتهای سیریناپذیری برای بلعیدن انسان دارد.
پیرمردی که در کنارم نشسته است میگوید:«ماه پیش وقتی از اینجا ردمیشدی بمبها عین دانههای تگرگ میبارید. عراقیها از پادگان «حمید» شهر را میزدند.»
ـ ای بابا چلچلههاشان در کارخانة نورد بود. خیلی نزدیکتر از پادگانحمید. آنموقع فقط خمسهخمسه میزدند. روی جاده، آنسوی جاده و اینسوی جاده.
نفس هیچکس درنمیآمد. روح قبرستان به مینیبوس سرایت میکند.
همهمة قبرستان در گوشم میپیچد. همة صداها و آدمها در نهایت بهقبرستان میرسند. خاک، شُل و سُست و ماسهای است. بارِ سنگین سیل وانسان کمر زمین را خم کرده. صداها بوی لاشة گندیده میدهد.
خفاجه به زادگاهش میرسد، شهری که میگویند بمباران نمیشود. صبح روز بعد، باز خود را در قلب قبرستان میبیند. نیمهشب با صدای نخستین بمب از رختخواب کنده میشود. از اینکه بچهها در خانه مادربزرگشان بودند خوشحال میشود. در حاشیة شهر، اوضاع امنتر است. خفاجه و زنش سرآسیمه بهسوی خانة مادربزرگ میروند. شهر خفاجه در چنبرهای از آتش میسوزد. از زیر کنارة بلند ساحل رودخانه میروند. شعلهها، شب خفاجه را روز کرده بود.
ـ شهر من، شهر بیدفاع، شهر زلزله، شهر شعلهها، شهر مرگ بیصدا. زن باعصبانیت به مرد میگوید:«جفنگ نگو، وقت جنگ است.»
خفاجه در قبرستان فقط غُل و زنجیر کم داشت. موهای ژولیده، دمپاییپاره و پیراهن چرک و چروکی با دکمههای نیمهباز از شلوارش بیرون زده بود. انگار تازه از درون گور بچههایش بیرون آمده بود. گریه نمیکرد. مبهوت بهردیف هر دم فزایندة قبرها نگاه میکرد. حتی وقتی به کسی نگاه میکرد در خلأ خیره میشد و چون از صحبتکردن با آدمها ملول بود با خودش حرف میزد. بچههایش را در کنار عمویش خاک کردند. روی سنگ قبرش نوشته بودند:«مرحوم دهشبنی خفاجه، تولد 1314 وفات 1364.»
سهتا سنگ مرمر هم برای این سهتا میخرم و روی آنها مینویسم:«شهدا، عدنان خفاجه 2 ساله؛ علوان خفاجه 4 ساله و نبهان خفاجه 7 ساله. روحشان شاد باد.»
عمو سنی نداشت. اما راحت شد. هر روز با زن و بچه، بار و بندیلشان را میبستند و راهی بیابان میشدند. روزها در سایة چادرهای برزنتی و زیر گرمای شصت درجه خود را از مرگ زودرس حفظ میکردند و شبها با مار و سوسمار دست و پنجه نرم میکردند. عمو راحت شد ولی ما داریم دقمرگ میشویم. سالمِ سالم بود؛ سالمتر از جاسم. سکته کارش را ساخت. همة ما در محاصرهایم؛ آتشِ جنگ و آتشِ خورشید. هیچکس از این مهلکه جان سالم بهدر نمیبرد. منکه پانزده سال از او جوانترم وقتی به خالکوبی بازوها و سبیل پرپشت و سینة ستبرش نگاه میکنم میبینم که با این بیماری کلیه که گرفتارش شدهام نباید امید چندانی به زندگی داشته باشم.
خدایا تو خود بهتر دانی و مصلحت بندگان خود را بهتر میشناسی، اگر رفتنی هستیم جان ما را بگیر و از این زندگی سگی نجاتمان بده و اگر ماندنیهستیم! آه... راستی اگر کلیة راستم را دربیاورند چهطور از پس این زندگی برآیم؟ آدمِ سالم زیرش میزاید. به زنم میگویم:«این سوسمارهای قبرستانهم مرتب بچه پس میاندازند.» زن میگوید:«اینها کاری به بمباران ندارند.» از اینکه باید دستگاه دیالیز را تحمل کنم احساس حقارت میکنم، اما خواهم رفت. مرگ چهارمین فرزندم را خیلی راحت پذیرفتم. مصاحبت همیشگی باقبرستان، قلب مرا مثل ریگزارهایش بیاحساس کرده است. شمار تلفات خانوادهام از دستم خارج شده. کاری به بقیه ندارم. درد من برای هفتپشتم کافی است. روزنامهها را ورق میزنم. هیچکس خبر مرگ ما را نمینویسد جز خدا که همهچیز را در روزنامهاش ثبت میکند. دستکم میتوانستند یک سطر بنویسند:«آخرین نسل بنی خفاجه را لندکروز ارتشی که با سرعت صد و بیست کیلومتر از وسط شهر میگذشت زیر گرفت و کشت.»
از شدت ناتوانی دیگر نمیتوانم کتاب را در دستهایم نگه دارم. کاغذ تا شدة سیاهی را میان صفحة چهل و چهار و چهل و پنج میگذارم و بیآنکه بخواهم کتاب از دستم میافتد.