نقشبندان
هوشنگ گلشیری
وقتی رسیدیم در خم روبهرو زنی سوار بر دوچرخه میگذشت. هنوز هم میگذرد، با بالاتنهای به خط مایل، پوشیده به بلوز آستین کوتاه سفید. رکاب میزند و میرود و موهایش بر شانهای که رو به دریاست باد میخورد و به جایی نگاه میکند که بعد دیدیم، وقتی که زن دیگر نبود، خیابانی که به محاذات اسکله میرفت و بعد به چپ میپیچید تا به جایی برسد که هنوزهست، اما نشد که ببینیم. زن رفته بود. تقصیر هیچ کداممان نبود که دیگر ندیدیمش، گرچه وقتی دیدم که نیست فکر کردم که شیرین به عمد نگذاشت. بااین همه هنوز میبینمش که گوشهی بلوزش باد میخورد. شلوارش کتان مشکی بود. صندل این پایش را هم میبینم که بند پشت پایش را نبسته است. پا میزند و صورتش را راست رو به باد گرفته است و میرود. یک لحظه کنار پیاده روایستادیم تا شیرین پیاده شود و سیگاری برای هر دوتامان بگیرد و من فقط فرصت کردم یک بارهم بالاتنهی خم شده و سر برافراشته رو به بادش را با موهای خرمایی بر متن آبی و آرام دریا ببینم. بعد وقتی به سر پیچ رسیدیم یادمان رفت، چون با سوت کشتی به دریا نگاه کردیم. داشت پهلو میگرفت و مازیار و زهره روی عرشه دست به نرده ایستاده بودند. دست تکان نمیدادند. بعد به صرافت زن افتادم که دیدم خیابان تا آنجا که پیچ میخورد خالی است.اما روی اسکله عدهای ایستاده بودند و ماشینهاشان را به محاذات اسکله، سپر به سپر، پارک کرده بودند و مثل شیرین که پیاده شده بود دست تکان میدادند. خواستم به بهانهی پارک کردن جلوتر بروم. شیرین گفت: «مگر نمیبینی که جا نیست؟ همین جا باش ما حالا میآییم.»
ترس
احمد محمود
صدای اولین گلوله که تو هوا ترکید، دل خالد لرزید. یحیی زیر لب غرید و ناسزا گفت و پا را رو پدال گاز بیشتر فشرد. وانت پرکشید.
رگههای درشت باران ساحلی، آسمان را به زمین میدوخت. باران، وانت و اسفالت و کنارههای جاده را که گل شده بود و انبوه نخلها را که به فاصلة چند ذرع از جاده سر تو هم فرو برده بودند، سخت میکوبید.
لنگستن هیوز
علیاصغر راشدان
لنگستن هیوز (Langston Hughes (1902 – 1967)) پرکارترین و شاید معروفترین نویسندة سیاهپوست ادبیات مدرن امریکا بود. تنها شاعر سیاهپوستی که به طور کامل با درآمد حرفة ادبی طولانی و متنوع خود زندگی میکرد.
پاهام زندگی مخصوص خودشونو دارن
خواب خون
بهرام صادقی
و این را هم ناگفنه نگذارم که ژ... عقیده داشت که عاقبت کوتاهترین داستان دنیا را او خواهد نوشت. اگرچه اکنون درست به یاد نمی آورم که واقعاً مقصود خودش را چگونه بیان کرده بود و چه واژه هائی به کار برده بود، اما به صراحت باید بگویم که او در این خیال بود که کوتاهترین داستان دنیا را بنویسد.
احمقانه است؟ من صورت ژ را برای یک لحظه از پشت شیشه پنجره اتاقش که در طبقه سوم عمارت نوسازی قرار داشت دیدم، با چشمهای ملتهبی که حتی اندکی به من خیره شد و دماغ و لبهایش که روی شیشه پهن و قرمز شد و پس از آن در تاریکی بیجان دم غروب طرح صورت و هیکل او از پشت پنجره مثل رؤیائی دور و محو شد.
خواب به خواب
محمد بهارلو
انگشتش را روى گونهام حس کردم. گمانم اولش روى پیشانى، میان ابروها، بود. داشتم خواب مىدیدم. کشیدش پایین تا گوشه لبهایم. بعد که بوى خنکِ گلِ میخک هم توى بینىام پیچید پلکهایم را باز کردم. نور چشمم را زد. سرم را روى بالش، رو به پنجره، چرخاندم و از لاى پلکها دیدم که روى صندلىِ گهوارهاىِ خیزرانى نشسته؛ همانجایى که شبهاى قبل مىنشست. پشتِ پنجره آسمان تاریک بود.
داستان آشنایی با فقر
یادداشتی بر «این برف، این برف لعنتی» میرصادقی از محمد بهارلو
این برف، این برف لعنتی... داستان آشنایی با فقر است، کشفی است که به بیگناهی و سرخوشی کودکانة یک نوجوان- آدم اصلی و راوی داستان- خاتمه میدهد. نوجوان که شاگرد دکان قصابی است و کار اصلیاش وصول بدهی مشتریها است با واقعهای روبهرو میشود که به « نفرت» از خودش، و از کاری که به آن واداشته شده است، منجر میشود. اگرچه راوی در همان ابتدای داستان میگوید که کار او با« پررویی و لچری» از پیش میرود به واسطة تحسین و تشویق صاحب قصابی از او و شور و شوقی که از «پیله کردن» به مشتریها به او دست میدهد به قُبح کار خود پی نمیبرد، تا وقتی که آن واقعه، که در حکم« بزنگاه» داستان نیز هست، پیش میآید. آگاهی راوی از اینکه کار او« پررویی و لچری» میخواهد چیزی است که بعداَ، سالها بعد، حاصل میشود- وقت به یاد آوردن « آن روزها»: « کثافتکاری بود. حالا که فکرش را میکنم حالم را بههم میزند.»