شاسوسا

شاسوسا

من می خواهم برگردم به دوران خلوت خودم. من نمی خواهم دیگر کسی برای من چنگ و دندان نشان بدهد. یعنی راستش حوصله آزار دیدن را ندارم
شاسوسا

شاسوسا

من می خواهم برگردم به دوران خلوت خودم. من نمی خواهم دیگر کسی برای من چنگ و دندان نشان بدهد. یعنی راستش حوصله آزار دیدن را ندارم

........

 

تو ماه را بیشتر از همه دوست می داشتی

و حالا

ماه هر شب

     تو را به یاد من می آورد

می خواهم فراموشت کنم اما این ماه

   با هیچ دستمالی

از پنجره ها پاک نمی شود!!!!

گدا


روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید . روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و انجا را ترک کرد. عصر انروز روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که ان تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی آن چه نوشته است؟ روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد: امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!

جراحت هایِ ناشیانه



سکانس ۱


به دکتر زنگ می زنم
می گویم: در قلبم تیری پیدا کرد ه ام
می پرسد: چه شکلی ست؟
می گویم: خوش قد و قواره و از نواده گان چنگال است،
بی شباهت به شن کِش نیست.
می پرسد: اسمش چیست؟
می گویم: اسمش را به یاد نمی آورم
آدم همیشه قدیمی ترین دوستش را فراموش می کند.


سکانس ۲


دکتر جراحت قلبم را متر می زند.

دستهایی که در گودالهایِ روحم به یادگار مانده اند
می شمرم
دستهای بی کمانِ آرش هایی که دیروز
همه پیش از قهرمان شدن
مُردند.


سکانس ۳

باورم نمی شود این همان قلبی ست که دیروز به دکتر بردم
اینقدر خوب کار می کند که دیگر صدای بال زدنش  را نمی شنوم.
بعضی پرنده ها
از بی قفسی می میرند.

از لیلا فرجامی

دیالوگ ماندگار

 
آسیابان: هر چه ما داریم از پادشاه است.


 زن: چه می‌گویی مرد؛ ما که چیزی نداریم.

 

آسیابان: آن نیز از پادشاه است!

 

) مرگ یزدگرد- بهرام بیضایی (

می ترسم.....


من از سکون شب و ...

روز و ...

عصرهای سگی

                  روزمرٌگی

        

من از

 بهارهای

      در پی ِ

             هم

فصل های بی برگی

      

من از خدای بی سر و ته

      

  بیزارم

  بیزارم

  می ترسم

می ترسم



می ترسم آدم ها بروند

زمان برگردد

و من همچنان اینجا ایستاده باشم (بازگشت)

مانا آقایی

http://www.rahapen.org

بمب خوشه ای

 



مثل یک بمب خوشه‌ای هستی
روی سقف اتاق می‌افتی
می‌زنی زخم‌های پی در پی
در شبم اتفاق می‌افتی



ترکشت می‌خورد به هر گوشه
می‌خزم زیر دست و پای خودم
گریه‌ای تلخ می‌کنم هر شب
مرگ را می‌خرم برای خودم



می‌زنم از سکوت شب بیرون
با جنینی که شکل خاطره‌هاست
وقت « کورتاژ» این جنین شده‌است
ترکشی در تن جنین برجاست



باورت نیست می‌روم اما
گفته بودم که زود می‌بازی
گفته بودم بگیر دست مرا
پیش از آن که مرا بیندازی




شیوا فرازمند

 

.......

حرف که می زنی حواست هست  ...


ظرفی چیزی بگذاری دم دستت ؟


دهانت که پر از شعر و غزل می شود

 

نکند بی هوا زمین بچکد


قافیه ای ...


        شاه بیتی

گمراه

قدم
قدم
قدم
جلو که می‌روم
پرت می‌شوم
از واژه‌ها
که شکل تو را
کروکی می‌کشند
شبیه من
این‌بار
تو
من..
و رد پاهایی که

به مقصد نمی‌رسند...


از:شیوا فرازمند

ناشی

با خیال این‌که
تو
می‌خندی مرا...!
سوار اسب چوبی
خاطره‌ها
اگرچه
هیچ بلد نیستم بچگی کنم!
فرقی نمی‌کند...
وقتی که می‌خندی
تمام دنیا
در دست‌های من جا می‌شود



از: شیوا فرازمند