پدرت چون گربه ی بالغ
می نالید
و مادرت در اندیشه ی دردِ لذتناکِ پایان بود
که از ره گذرِ خویش
قنداقه ی خالیِ تو را
می بایست
تا از دلقکی حقیر
بینبارد
و ای بسا به رویای مادرانه منگوله یی
که بر قبه ی شب کلاه تو می خواست دوخت.
باری –
و حرکت گاه واره
از اندام نالان پدرت
آغاز شد
گورستان پیر
گرسنه بود،
و درختان جوان
کودی می جستند!-
ماجرا همه این است
آری
ورنه
نوسان مردان و گاه واره ها
به جز بهانه یی
نیست.
**********
اکنون جمجمه ات
عریان
بر آن همه تلاش و تکاپوی بی حاصل
فیلسوفانه
لبخندی می زند.
به حماقتی خنده می زند که تو
از وحشت مرگ
بدان تن در دادی:
به زیستن
با غلی بر پای و
غلاده ای بر گردن
*******
زمین
مرا و تو را و اجداد ما را به بازی گرفته است.
و اکنون
به انتظار آن که جاز شلخته ی اسرافیل آغاز شود
هیچ به از نیشخند نیست.
اما من انگاه نیز بنخواهم جنبید
حتا به گونه ی حلاجان،
چرا که میان تمامی سازها
سرنا را بسی ناخوش می دارم
احمد شاملو