شعری با یه عالمه «هی»
کلاف سردرگمی در دست گربه ی روزگار
جیغ های بلند دخترم
«بی ادب، بی ادب»
تلفن هایی که جز سکوت چیزی با خود نمیبرند
و سکوت برمیگردانند
بی جواب
بی جواب آرزوهای گم شده
بی جواب آروزهای کوچک گم شده ی
بی جواب آرزوهای کوچک تحقیر شده ی بی جواب
و پول، عشق، و «دادن» خوب یا بدش مهم نیست
خودِ «دادن» مهم است
و می نویسی و مینویسند
جواب میگیری و پاسخ میدهی و مرغ میشوی در عزا و عروسی
و سکوت
نتیجه ی هر چه که میبافی
می بافی می بافی با نخ توجیه
نخ های توجیه را در دروغ میبافی و میبافی «خسته شدم میخوام برم بخوابم»
خواب
آخ چقدر دلتنگ یک شبی هستم بخوابم بدون خواب دیدن
و صبح نگویم آخ چقدر خسته ام
صبح نبافم توجیه در دروغ و دروغ را در توجیه
و بفروشم به شما تمام حرف هایی که بافته ام از این دو
تا دل تنهایی شما شاد شود و «از غصه آزاد شود» و برود بنشین سر حوض و «مورچه اومد آب بخوره» را بازی کند
آب بپاشد به فرشی از حرفهایِ بافته از آن دویِ من
و سکوت و بازم سکوت
شبی یخ زده
تو شهر دور
دست تو را بگیرم و بگویم «انشاالله گربه است»
آنگاه فرشی که نجس شده را پاره کنم و بدهم به سپور محله
تا دلش خوش شود و من دلخوش کنم به گربه ای که دیگر فرشی ندارد تا روی ان بخوابد
و بخوانم نفثه المصدور و هی بخوانم نشانه شناسی و گم بشم در میان نشانه ها
و بخوانم فصوص الحکم را و شرح بدهم زن را از دید ابن عربی
و بمانم در بافته ی فرشی از آن که دیگر گربه ای روی ان نمیخوابد و
بنویسم هی بنویسم و هی صدا بزنم: یونگ یونگ
و وق بزنم عرفان نظری را
و ببافم دروغ را از حرف ها و بنویسم برای تو
سکوت
تو نخوانی و سکوت
و سکوت هدیه ای است از جانب تو
و هی کتاب بخرم و هی میخرم و گم میشم میان همه کتابهایم
دیگر جایی برای من نیست در زندگی
و هی گم میشم در میان سایتهای کتاب
و نفرین میکنم و تمام شب داد میزنی از دردی که در دلت پیچیده
من خواب میبینم و هی خواب میبینم که دوباره دارم نفرین میکنم
«علی مانده و حوضش»
و من میخوانم و خیلی میخوانم و هی به من میگویند دکتر آقای دکتر و هی دوباره میگویند دکتر
و من میخندم تـــــــــــــــلخ به تلخی تلخی تمام تلخ های دنیا
و تو باز میگویی آقای دکتر
و تلخیِ خنده ام را به نگاهم میدهم و هی نگات میکنم و تو باز میگویی
«خرگوش کوچولوی من شب بخیر»
خسته شدم میخوام برم بمیرم
بمیرم و تو یک سنگِ مرمرِ خوشتراشِ سیاهِ چینی روی قبرم بیندازی
و هیچ کوتاهی نکنی از حفظ آبروی آقای دکتر
و مثل بیوه ها گریه کنی و بسازی خاطره های خوب و بگویی به زنهای همسایه
و به شوهرهایشان بگویی «مرض»
و به مردها بگویی مرض، هر شب جمعه ای که با یه کارتن خرما برایم خیرات میکنی
و بعد میخندید
به من
چند روزی تو قبرستون بهم سر بزنی تا خیالت راحت بشه
که دیگه بر نمیگردم و بروی سراغ
ز
ن
د
گ
ی
وپول دربیاری فرش بخری زنجیر طلا بخری پراید بخری و
ز
ن
د
گ
ی
کنی هی.
و من بمونم با یا عالمه کار نکرده و یک سنگِ مرمرِ خوشتراشِ سیاهِ چینی
بخوابم
و دیگه هی خواب نبینم و بخوابم به اندازه تموم خستگیهای این چند سال
و تو بروی دخترم برود و پسرم برود و تو باز بروی
و من دیگه نتونم راهی بشم
«عروسک قشنگ من شب بخیر» را هی برای دخترم نخونم
و دعوا نکم با پسرم و غر نزم با زنم زیر اون سنگِ مرمرِ خوشتراشِ سیاهِ چینی
و تو بروی و
ز
ن
د
گ
ی
کنی و پراید بخری
و من برای اومدن های تو تموم زمستونها را تا قیامت بشمارم
و تو اسم تموم پسرها را بزاری «علی رضا» و بخندی به همه ی قصه ها