شاسوسا

شاسوسا

من می خواهم برگردم به دوران خلوت خودم. من نمی خواهم دیگر کسی برای من چنگ و دندان نشان بدهد. یعنی راستش حوصله آزار دیدن را ندارم
شاسوسا

شاسوسا

من می خواهم برگردم به دوران خلوت خودم. من نمی خواهم دیگر کسی برای من چنگ و دندان نشان بدهد. یعنی راستش حوصله آزار دیدن را ندارم

شعری با یه عالمه «هی»

شعری با یه عالمه «هی»


کلاف سردرگمی در دست گربه ی روزگار

جیغ های بلند دخترم

«بی ادب، بی ادب»


تلفن هایی که جز سکوت چیزی با خود نمیبرند

و سکوت برمیگردانند


بی جواب

بی جواب آرزوهای گم شده

بی جواب آروزهای کوچک گم شده ی

بی جواب آرزوهای کوچک تحقیر شده ی بی جواب


و پول، عشق، و «دادن» خوب یا بدش مهم نیست

خودِ «دادن» مهم است

و می نویسی و مینویسند

جواب میگیری و پاسخ میدهی و مرغ میشوی در عزا و عروسی

و سکوت

نتیجه ی هر چه که میبافی

می بافی می بافی با نخ توجیه

نخ های توجیه را در دروغ میبافی و میبافی «خسته شدم میخوام برم بخوابم»

خواب


آخ چقدر دلتنگ یک شبی هستم بخوابم بدون خواب دیدن

و صبح نگویم آخ چقدر خسته ام

صبح نبافم توجیه در دروغ و دروغ را در توجیه


و بفروشم به شما تمام حرف هایی که بافته ام از این دو

تا دل تنهایی شما شاد شود و «از غصه آزاد شود» و برود بنشین سر حوض و «مورچه اومد آب بخوره» را بازی کند

آب بپاشد به فرشی از حرفهایِ بافته از آن دویِ من

و سکوت و بازم سکوت


شبی یخ زده

تو شهر دور

دست تو را بگیرم و بگویم «انشاالله گربه است»


آنگاه فرشی که نجس شده را پاره کنم و بدهم به سپور محله

تا دلش خوش شود و من دلخوش کنم به گربه ای که دیگر فرشی ندارد تا روی ان بخوابد

و بخوانم نفثه المصدور و هی بخوانم نشانه شناسی و گم بشم در میان نشانه ها

و بخوانم فصوص الحکم را و شرح بدهم زن را از دید ابن عربی

و بمانم در بافته ی فرشی از آن که دیگر گربه ای روی ان نمیخوابد و

بنویسم هی بنویسم و هی صدا بزنم: یونگ یونگ

و وق بزنم عرفان نظری را

 و ببافم دروغ را از حرف ها و بنویسم برای تو

سکوت


تو نخوانی و سکوت

و سکوت هدیه ای است از جانب تو

و هی کتاب بخرم و هی میخرم و گم میشم میان همه کتابهایم

دیگر جایی برای من نیست در زندگی

 و هی گم میشم در میان سایتهای کتاب


و نفرین میکنم و تمام شب داد میزنی از دردی که در دلت پیچیده

من خواب میبینم و هی خواب میبینم که دوباره دارم نفرین میکنم

«علی مانده و حوضش»

و من میخوانم و خیلی میخوانم و هی به من میگویند دکتر آقای دکتر و هی دوباره میگویند دکتر

و من میخندم تـــــــــــــــلخ به تلخی تلخی تمام تلخ های دنیا


و تو باز میگویی آقای دکتر

و تلخیِ خنده ام را به نگاهم میدهم و هی نگات میکنم و تو باز میگویی

«خرگوش کوچولوی من شب بخیر»

خسته شدم میخوام برم بمیرم


بمیرم و تو یک سنگِ مرمرِ خوشتراشِ سیاهِ چینی روی قبرم بیندازی

و هیچ کوتاهی نکنی از حفظ آبروی آقای دکتر

و مثل بیوه ها گریه کنی و بسازی خاطره های خوب و بگویی به زنهای همسایه

و به شوهرهایشان بگویی «مرض»

و به مردها بگویی مرض، هر شب جمعه ای که با یه کارتن خرما برایم خیرات میکنی

و بعد میخندید

به من


چند روزی تو قبرستون بهم سر بزنی تا خیالت راحت بشه 

که دیگه بر نمیگردم و بروی سراغ

ز 

ن

 د 

گ

 ی

وپول دربیاری فرش بخری زنجیر طلا بخری پراید بخری و

 ز

 ن

 د

 گ

 ی

 کنی هی.

و من بمونم با یا عالمه کار نکرده و یک سنگِ مرمرِ خوشتراشِ سیاهِ چینی

بخوابم

و دیگه هی خواب نبینم و بخوابم به اندازه تموم خستگیهای این چند سال



و تو بروی دخترم برود و پسرم برود و تو باز بروی

و من دیگه نتونم راهی بشم

«عروسک قشنگ من شب بخیر» را هی برای دخترم نخونم

و دعوا نکم با پسرم و غر نزم با زنم زیر اون  سنگِ مرمرِ خوشتراشِ سیاهِ چینی

و تو بروی و

 ز

 ن 

د

 گ

 ی

 کنی و پراید بخری

و من برای اومدن های تو تموم زمستونها را تا قیامت بشمارم

و تو اسم تموم پسرها را بزاری «علی رضا» و بخندی به همه ی  قصه ها

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد