خواب به خواب
محمد بهارلو
انگشتش را روى گونهام حس کردم. گمانم اولش روى پیشانى، میان ابروها، بود. داشتم خواب مىدیدم. کشیدش پایین تا گوشه لبهایم. بعد که بوى خنکِ گلِ میخک هم توى بینىام پیچید پلکهایم را باز کردم. نور چشمم را زد. سرم را روى بالش، رو به پنجره، چرخاندم و از لاى پلکها دیدم که روى صندلىِ گهوارهاىِ خیزرانى نشسته؛ همانجایى که شبهاى قبل مىنشست. پشتِ پنجره آسمان تاریک بود.
- داشتى تو خواب گریه مىکردى.
با پشتِ انگشت گونهام را مالیدم. خیس نبود. خنده روى لبش بود. شاید داشت شوخى مىکرد. سرم سنگین بود. از قرصهایى بود که خورده بودم. به چراغِ سقف که حبابش شکسته بود اشاره کرد و گفت: چهطور خوابت مىبرد زیر این نور؟
خودم را کشیدم بالا و تکیهام را دادم به پُشتىِ تخت. دهنم خشک بود. دست بردم زیر بالش ساعتِ مچىام را درآوردم. از سه صبح گذشته بود. نگاهم مىکرد و منتظر بود چیزى بگویم.
- راستش دیگر نمىفهمم کى خوابم کى بیدار. فرقى هم نمىکند که شب باشد یا روز.
- یک زمانى زیر نورِ ماه هم نمىتوانستى بخوابى. مىگفتى چشمهات را مىزند.
بعد گفت: سال اول یادت مىآید؟ پنبه تو گوشهات مىچپاندى تا صداى نفسهاى مرا نشنوى. شب اول رفته بودى روى کاناپه اتاق نشیمن خوابیده بودى. وقتى ازت پرسیدم گفتى دَمِ صبح پا شدهاى آب بخورى و دیگر خوابت نبرده همانجا روى کاناپه دراز کشیدهاى تا مرا زابهراه نکنى. من هم به رویت نیاوردم که تمام شب بیدار بودهام. مدتها کارت همین بود، تا اینکه نمىدانم به توصیه کدام رفیق پهلوانت، لابد یکى از آن پیرىهاى عتیقه، پنبه آغشته به آبِ پیاز تو گوشهات چپاندى.
با صداى بلند غشغش خندید، و مثل دختر بچهها با پشتِ دست جلو دهنش را گرفت. عادتش بود. وقتى مىخندید لثههاى صورتى رنگش از زیر لبهاى قیطانىاش بیرون مىافتاد. دستبندى که روى مچش بود و اولین سالگرد ازدواجمان برایش خریده بودم توى نور برق انداخت.
خواستم بگویم پس از آن همه سال چه خوب یادش مانده که گفت: نگفتى چرا گریه مىکردى؟
پس شوخى نمىکرد. لابد یک چیزهایى شنیده بود. شاید هم بو برده بود. حالا که یادم مىآید مىبینم حق با او بود. گریه کرده بودم. حتى توى بیدارى صداى گریه خودم را شنیده بودم. وقتى ساعد دستِ راستم را زیر گودىِ گردنش مىگذاشتم و پنجه دست چپم را توى موهاى مجعدِ پَرکلاغىاش فرومىبردم و، در آن عرقریزان نوچ، نفسم دیگر بالا نمىآمد و هقهق مىزدم اشک یکهو گونههایم را خیس مىکرد. همان سال اول هم بارها پرسیده بود که چرا آنطور هقهق مىزنم، و بعدها که دیگر رویش به رویم باز شده بود یک شب گفت نکند با آن اشکى که بىاختیار مىریزم دارم طلبِ بخشش مىکنم. گفته بودم: «طلبِ بخشش کسى مىکند که گناهى کرده باشد.» و به جانِ خودش، آنطور که به کنایه و خنده گفته بود، از وقتى سر و بالین یکى شده بودیم از من گناهى سر نزده بود، و آن گریههاى بریدهبریده و نفسى که پس مىرفت یکجور نشانِ دوست داشتن بود. همین خواب را دیده بودم. اما نمىتوانستم بگویم. اگر مىگفتم که توى این سالها، و حتى در آن سالهاى آخر که خودش هنوز بود، فقط جوانىاش را به خواب مىبینم حتم خلقش تنگ مىشد، و شاید مىرفت و دیگر پشتِ سرش را هم نگاه نمىکرد. این بود که گفتم: دست وردار.
وقتى دیدم از زیر ابروهاى کمانىاش و طره موى سفیدى که روى گونهاش افتاده است دارد خیرهخیره نگاهم مىکند گفتم: چیزى یادم نمىآید.
- من حاضرم.
صاف نشست و با گردنِ کشیده توى چشمهایم زل زد. منظورش را نفهمیدم.
گفت: بگو. هر چه باشد، باور کن، طاقتش را دارم.
نداشت، بىخود مىگفت. مىدانستم ولکن نیست. روى پاتختى، زیر کتابها و میان جعبهها و شیشههاى دارو، دنبال پاکت سیگارم گشتم. نبود. عینکم را برداشتم به چشم زدم. رنگش پریده بود. دستى به کلاف موها که بالاى سرش جمع کرده بود کشید و گفت: پس از این همه سال یاد گرفتهام چهطور باید صبور باشم و تحمل کنم.
با خودم عهد کرده بودم که چیزى درباره خوابهایم نگویم. نمىخواستم، نمىتوانستم، او را برنجانم. اما انگار چیزى توى چشمهایم دیده بود یا در صدایم حس کرده بود که آنطور داشت پیله مىکرد. چشم از من برنمىداشت و مژک نمىزد. براى یک لحظه او را در همان پیرهنِ تور سفیدِ ابریشمدوزىِ مرواریدنشانى دیدم که در خواب مىدیدم؛ همان پیرهنى که در تمام طولِ شبِ پیش از عروسى مرواریدها و پولکهایش را با نقشهاى رنگینکمانى، به کمک مادر و خواهر کوچکش، روى پیشسینه و سجافِ آستینها و دامنش دوخته بود.
گفت: خوب.
گفتم: گفتم که چیزى یادم نمىآید.
گفت: پس نمىخواهى بگویى؟
گفتم: چیزى نیست که بگویم.
گفت: بگو جانِ من!
گفتم: مىخواهى قسم بخورم؟
گفت: قسم راست که کفاره ندارد.
گفتم: تو خواب گریه و خنده آدم دستِ خودش نیست.
گفت: پس اعتراف مىکنى که گریه مىکردى؟
گفتم: اعتراف کدام است؟ دست وردار!
گفت: شرطمان که یادت هست؟ اگر کسى قسم دروغ بخورد یا بخواهد کلک بزند آن یکى مىتواند بگذارد برود و دیگر پشت سرش را هم نگاه نکند.
یادم بود. شرطى بود که سالها پیش بسته بودیم و حالا نمىخواستم آن را بشکنم. پولکهاى گُلىرنگِ ناخنِ سبابهاش را روى دسته قوسدارِ صندلى مىکشید و از صدایش چندشم مىشد؛ انگار که به دلم خنج بکشد. آب دهنم را نمىتوانستم قورت بدهم. لبهایم خشک شده بود و مىسوخت. گفتم: من که خواب و بیدار خودم را نمىفهمم چهطور مىخواهى خوابم را تعریف کنم؟
- نگران نباش، من مىفهمم. آن گریه را خوب بهخاطر دارم. آن را سالها زیر گوشم شنیده بودم. مىبینى که نمىتوانى طفره بروى! حالا مثل آنوقتها که خوابهامان را براى هم تعریف مىکردیم همه را از سیر تا پیاز برایم بگو.
طره مویش را کنار زد و با سر و دست اشاره کرد که یعنى شروع کنم. از بالاى قابِ عینک نگاهش کردم. لبخند مىزد. با سر انگشتها روى دسته صندلى ضرب گرفته بود.
گفتم: تو که مىدانى من تو بیدارى هم خواب مىبینم.
- درست مثل حالا.
- منظورت چیست که مىگویى درست مثل حالا؟
- خودت همین حالا گفتى خواب و بیدارت را نمىفهمى.
یک لحظه به خودم لرزیدم. باورم نشد که او را مىبینم؛ انگار فاصله میان ما، میان تخت و صندلى که پشت به پنجره بود، بیشتر شده بود، و من خیال کردم که صدایش را از دوردست مىشنوم.
گفتم: اما وقتى پاى تو در میان باشد فرق مىکند.
- پس پاى من در میان است!
- خیال مىکنم اگر تو نبودى خوابهام نه رؤیا داشت نه بیدارى، خوابِ خشک و خالى بود، عینهو خواب مرگ. تو را که مىبینم مىفهمم که هنوز هستم.
- جاى شکرش باقى است که مرا به جا مىآورى، اما کداممان را؟
حتم با چشمهاى گردشده نگاهش مىکردم. انگار راست مىگفت که خواب و بیدار مرا مىداند و از همه چیز سر درمىآورد. شاید هم یکدستى مىزد. نمىدانستم چه باید بگویم.
- من که نمىفهمم تو چه مىگویى.
- خوب هم مىفهمى.
بعد گفت: خودت را به آن راه نزن! شرطمان که یادت هست!
- اینقدر شرط شرط نکن! تو دارى به صداقت من توهین مىکنى.
- لازم نیست صدایت را سرت بیندازى! خیلى خوب، تو مرا اینجا، روى این صندلى که جاى ملوس خانمت است، مىبینى. به قول خودت مىبینى که هنوز هستم. اما تو هم باید بدانى که من با این چشمهام هنوز یک چیزهایى مىبینم و با گوشهام، شاید که سنگین شده باشند، صداها را مىشنوم، آن هم صداهایى را که سالها بهشان عادت کردهام.
حق با او بود. اما چه مىتوانستم بگویم؟ شیشه شربتى را که روى پاتختى بود برداشتم و یک جرعه از آن خوردم. بیخِ حلقم تلخ شد. انگشتِ حلقهاش را مىمالید. خوب که نگاه کردم دیدم حلقه توى انگشتش نیست. صدایم را آوردم پایین و گفتم اگر همه چیز را مىبیند و مىشنود و از خوابم هم بهتر از خودم سر درمىآورد دیگر چه چیزى را مىخواهد بداند؟
جوابم را نداد. هنوز داشت انگشتش را مىمالید. کمرم خشک شده بود. از آشپزخانه صدایى آمد؛ انگار کسى ظرفها را به هم مىزد. سرش را پایین آورد و آرام گفت: آنوقتها گاهى از خودم مىپرسیدم چهطور بعضىها مىتوانند فقط با یک مشت خاطره سر کنند.
بعد گفت: اما بعدها فهمیدم پناه بردن به گذشته بیمارىِ آدمهایى است که آیندهاى ندارند.
سر که بلند کرد دیدم پرههاى بینىاش مىلرزند. گفتم: چهطور مىتوانم تو را فراموش کنم؟
- نگو که اشکم درآمد!
دهنش را به خنده باز کرد، اما جلو خودش را گرفت. نمىخواستم خیال کند که دارم تعارف تکهپاره مىکنم؛ این بود که گفتم: راستش گاهى وقتها از اینکه مىبینم هستى باورم نمىشود.
لب ورچید و رویش را برگرداند. چینهاى کیسافتاده دامنِ سیاهش را صاف کرد. براى آنکه دَستَکَش را درکرده باشم گفتم: یعنى چهطور بگویم، وقتى مىبینم به یک جایى، که نمىدانم کجاست، زل مىزنى و چیزى نمىگویى فکر مىکنم لابد همهاش خواب و خیال است، و آنوقت غصهام مىشود. وقتى نیستى با خودم مىگویم لابد مهرت به من سرد شده.
- خیال مىکردم این عادت را از سرت انداختهاى!
- چه عادتى؟
- اینکه به هر درى مىزنى تا دستِ پیش را بگیرى.
- پناه بر خدا!
- من باید بگویم پناه بر خدا.
- خوب بگو، من که جاى تو را تو پناهگاهِ لایزالِ خداوندى تنگ نمىکنم. مناعالخیر هم که نیستم.
- آنچه گفتى وضع و حال من بود، اما از زبانِ خودت.
- خوشحالم که براى یکبار هم شده فهمیدم تو خیالت چه مىگذرد. حالا از زبان خودت بگو! سراپا گوشم.
از آشپزخانه باز صدا آمد؛ انگار یک بطرى بود که روى زمین غل مىخورد. صداى شکستنِ یک نعلبکى یا پیشدستى هم آمد. چشم از او برنمىداشتم. نمىخواستم خیال کند که دارم بازى درمىآورم، یا نمىخواهم سرِ دردِ دلش را باز کند. باز صداى غل خوردنِ بطرى آمد. گذاشت تا صدا خوابید.
- وقتى مىبینم که چیزى نمىگویى، یا موقعِ حرف زدن یک دفعه پلکهات هم مىرود و خُر و پُفت بلند مىشود، به خودم مىگویم باید تو را به حال خودت بگذارم. آنوقت، راستش، از آمدنم پشیمان مىشوم و به خودم لعنت مىفرستم.
- براى همین است که گاهى غیبت مىزند و تا صداى گریهام را توى خواب نشنوى پیدایت نمىشود؟
- وقتى مىبینم خودت اینطور مىخواهى آره.
- اما من اینطور نمىخواهم.
- به حرف شاید.
- به حرف نیست. خودت مىدانى که چراغ را براى تو روشن مىگذارم.
یک لحظه خاموش نگاهم کرد. از پشتِ پنجره صداى گریه بچهاى یا زنى بلند شد، شاید هم صداى باد بود یا جیغِ شبپرهاى که از پشتِ شیشه مىگذشت.
گفت: اما من فکر مىکردم چراغ را مىگذارى بسوزد تا ترست بریزد.
- ترس؟ ترس از چى؟ اینکه برق حرام شود؟
- ترس از تنهایى.
- هوم. شاید، تو حق دارى. من از خودم مىترسم. فقط وقتى تو اینجا هستى دیگر آن را حس نمىکنم. نمىدانم چند وقت است که این چراغ مىسوزد.
- اما بار پیش که آمدم گفتى دَمِ غروبى که مىروى قدم بزنى آن را روشن مىکنى.
- این مال مدتها پیش است. نمىخواستم وقتى هوا تاریک به خانه برمىگردم چراغ خاموش باشد.
- نمىدانستم از تاریکى هم مىترسى.
- هیچچیز بدتر از این نیست که آدم از راه برسد و کلید بیندازد و بعد چراغِ خانهاش را خودش روشن کند.
بعد گفتم: وقتى چراغ روشن باشد خیال مىکنم که تو هستى.
- آدم باید دلش روشن باشد.
- بىانصاف نباش!
گردنش را مالید و آرام نفس عمیقى کشید. تکیهاش را به پشتىِ صندلى داد و پلکهایش را روى هم گذاشت. چشمم به پاکت سیگار زیر ریشههاى خرسکِ کنار پاتختى افتاد. خم شدم برش داشتم. فقط یکى تویش بود. کبریت که کشیدم لاى پنجره را باز کرد. از توى کیفش آینه کوچکى درآورد و به خودش نگاه کرد و بعد آینه را توى کیف گذاشت.
- باز هم که شروع کردهاى!
- وقتى بىخوابى به سرم مىزند مىکشم.
خندید. سرش را پایین انداخت و به کفشهاى پاشنه صنارىاش نگاه کرد. گفت: بهانه بدى نیست.
- به دکتر گفتم گاهى دودى مىگیرم. با این خونِ مسموم و کبد خراب دیگر چه توفیرى مىکند؟
- یعنى بهت اجازه داد که بکشى؟
- طبیبجماعت که همچو اجازهاى به بیمارش نمىدهد. آنها فقط به فکر جسم بیمار هستند. من هم که این دو پاره استخوان را به زور مىکشم. گفتم حالا که بىخوابى را از سرم مىاندازد چرا نکشم.
پنجه تیماجىِ کفشاش را روى زمین گذاشت و خودش را به عقب یله داد و پایه قوسدار صندلى شروع کرد به جنبیدن.
گفت همیشه توى آستینم عذرهاى طاق و چفت داشتهام و بلد بودهام بهانههاى خوبى جور کنم. بعد خندید. دهنم بدجورى خشک بود. عینک را روى قوزک بینىام جابهجا کردم. هر تکانى که مىخورد چوبهاى زهوار دررفته صندلى به صدا درمىآمد. عادت داشت پایش را روى پا بیندازد. هیچوقت ندیده بودم آن دامن را بپوشد. گفتم. گفت: این را شب عید همان سال آخر خریدیم.
- شب عید و دامن سیاه؟
- خودت گفتى این رنگش را بردارم.
یادم نمىآمد. اگر مىگفتم اوقاتش تلخ مىشد. به سیگارم پک زدم.
- از همان مغازه یک پیرهنِ سفید هم براى خودت خریدى. من انتخاب کردم.
- یک چیزهایى یادم مىآید. اما انگار شب عید سال آخر نبود. خیلى پیشتر بود.
- همان شب عید سال آخر بود. یک کمربند هم من برایت خریدم که قلابش برجستهکارىِ نقره داشت. یادم مىآید وقتى برمىگشتیم باران گرفت و به اصرار من زیر باران قدم زدیم و تر و تلیس برگشتیم خانه. آى که چهقدر غُر زدى!
- و تمام عید، من از سرمایى که خوردم، یککله افتادم.
- اتفاقاً آن عید، و زمستان آن سال، تنها سالى بود که تو سرما نخوردى.
دود توى گلویم شکست و به سرفه افتادم. پایه قوسدار صندلى همچنان مىجنبید. سیگار را توى کاسه صدفِ دریایى، که به جاى زیرسیگارى از آن استفاده مىکردم، خاموش کردم. از ایوان صداى جیکجیکِ مرغهاى عشق بلند شد. از لاى پنجره نگاهى به ایوان انداخت. قفس را به گَلِ میخى آویزان کرده بودم.
گفت: حیوانکىها را از خواب پراندى.
صدایى از دیوار همسایه بلند شد؛ انگار کسى با مشت به دیوار مىکوبید. بعد صداى ونگِ بچهاى را شنیدیم.
- چرا شبها نمىآورىشان تو؟
- وقتى چراغ روشن باشد خوابشان نمىبرد. آخر شب صبر مىکنم بروند سرِ جاشان، روى میله، بعد چراغ ایوان را خاموش مىکنم، والا خودشان را شل و پل مىکنند. تو تاریکى میله را پیدا نمىکنند. فقط آنجا خوابشان مىبرد.
- چه بدقلق! باورم نمىشد از پسشان بربیایى.
- یعنى خیال مىکردى عرضه نگهدارىشان را نداشته باشم؟
- راستش فکر مىکردم یک روزى یادت برود به آب و دانشان برسى حیوانىها تلف شوند.
- شاید من براى بعضى کارها ساخته نشده باشم. اما این فینگیلىها اگر آب و دانشان به راه نباشد یا جاشان پاکیزه نباشد المشنگهاى راه مىاندازند که آن سرش ناپیدا. امانِ آدم را مىبُرند.
پایش را روى زمین گذاشت و صندلى از جنبیدن افتاد.
- اما واى به روزى که من زبانم مىسوخت و یک چیزى مىگفتم. زندگى را جهنم مىکردى.
- بىانصاف نباش!
بالش را پشتم گذاشتم. مهرههاى گردنم تیر مىکشید. پتو را از روى پاهایم کنار زدم. پاى راستم از پایین زانو گزگز مىکرد.
گفت او تنها کسى است که مىتواند این حرفها را به من بزند؛ پس گوشهایم را باز کنم ببینم چه مىگوید. وقتى دید نگاهش نمىکنم و به نقطهاى که نمىدانستم کجا است زل زدهام گفت: گوشهات با من است؟ بگذار بهت بگویم که من چند روز و چند هفته و چند ماه با تو زندگى نکردهام. بیست و سه سال آزگار به پاى تو سر کردهام، آره بیست و سه سال. یک عمر است. اما تو فقط همان یکى دو سال اول، تا وقتى ساق و سلامت بودم، با من زندگى کردى. بقیهاش را با خیال من، آره با خیال من، سر کردى نه با خودِ من. فکرش را که مىکنم مىبینم زندگىِ خوبى که نبود هیچ، یک جهنم واقعى بود.
زدم زیر خنده، اما انگار صداى خندهام را نشنید، یا وانمود کرد که نشنیده است. نمىخواستم لجش را دربیاورم. رویش را از من برگردانده بود. به میان چارچوبِ در نگاه مىکرد. انگشتهاى بلند و کشیدهاش را توى هم قلاب کرده بود.
- اگر حافظهات یارى نمىکند باید بهت بگویم وقتى شیرینىِ ازدواجمان را خوردیم تو بیست و سه سال و چند ماه از من بزرگتر بودى. آره بیست و سه سال و چند ماه. همچین اختلاف کمى نیست. اما من به رویت نیاوردم و جنگیدم تا آن ازدواج سر گرفت، چون انتخاب خودم بود. موقعى که تو را دیدم گفتم بخت به من رو کرده.
صدایش گرفت و سینهاش را صاف کرد. پاچه شلوارم را تا زیر زانو ورمالیدم. مچ و ساقم ورم کرده بود. رگهاى بنفشِ برآمدهام زقزق مىکرد. آنچه را مىگفت بارها شنیده بودم. بایست مىگذاشتم بگوید.
- جوان بودم و تو هم خاطرم را مىخواستى. زیر گوشم چیزهایى مىگفتى که هیچوقت نشنیده بودم و هر چند بار هم که مىگفتى باز دلم براى شنیدنشان غنج مىزد. هنوز هم گاهى آن صداها را توى گوشم مىشنوم. شرط مىبندم کلمهاى از آن حرفها یادت نمانده باشد.
بىخود مىگفت. همه را از بر بودم. توى خوابهایم تنها چیزى که مىشنیدم همان کلمات بود. داشت با منگولههاى رشمه شالگردنِ مخملِ کرکىاش بازى مىکرد. چرخیدم و به کمک دستها پاهایم را روى زمین گذاشتم، اول پاى راستم و بعد پاى چپم را.
- هر سال که مىگذشت در نظر تو این فقط من بودم که پیر مىشدم و وامىرفتم. هر کارى لازم بود، هر کارى مىخواستى، مىکردم که به نظرت همان باشم که بودم. اما تو...
- به خودم، به موهام که یک تارِ سیاه نداشت و به پشتم که قوز درآورده بود، نگاه نمىکردم.
- شاید تقصیر خودم بود.
- تو تنها زن زندگىام بودى.
سگى از دور دست پارس مىکرد. هر لحظه صدایش نزدیکتر مىشد. گفت: حالا که فکرش را مىکنم مىبینم تو از خیلى پیشترها هم خیال مىکردهاى من مردهام، از وقتى هنوز پا به میانسالى نگذاشته بودم. این یک جور خیانت بود.
- اما من هیچوقت به تو خیانت نکردم.
- تو با کتابهات خوشتر بودى تا با من. مىخواستى یکى از زنهاى توى کتابهات باشم.
- تو دارى در حق من، در حق خودت، در حق سالهایى که به پاى هم سر کردیم بىانصافى مىکنى.
چشمهایش آب افتاده بود. مىدانستم حالا چه مىگوید: اینکه جوانىِ کسى را به جاى خودش بگیرند اسمش چیست؟
- حتى اگر اینجور باشد که مىگویى، یعنى تو را به جاى خودت گرفته باشم، باز خیانتى نکردهام.
صورتش را با دستهایش پوشاند. همیشه به همین جا مىرسید. گفتم: من هیچوقت خیال نکردهام که تو نیستى؛ حتى وقتىکه از آن مریضىِ بىپیر پوست و استخوان شده بودى و دیگر مویى به سرت نمانده بود، و آنچه بعدش پیشآمد کرد و رفتى من را براى همیشه تنها گذاشتى پیشِ خودم همچو خیالى نکردم.
- اگر به زبان نمىآوردى ملاحظهام را مىکردى. هیچوقت آن چیزى، آن چیزهایى، را که باید بگویى نمىگفتى. اما تو خواب، فقط تو خواب، مىشنیدم که حرفِ دلت را مىزنى. توهین بالاتر از این نمىشد.
دستهایش را که برداشت دیدم چشمهایش برق مىزنند. دستمال سفیدى از کیفش درآورد.
- این ناخوشى است که توهین به آدمىزاد است. من نمىدانم تقاص چى را باید پس بدهم. اگر آن آدمى که تو مىگویى بودم حالا وضع و حالم غیر از این بود. شبها، دمبهدم، چشم باز نمىکردم تا بلکه تو را روى این صندلى ببینم.
توى دستمال فین کرد و گفت: اگر پاى رفتن داشتى، اگر مثل آنوقتها جان تو بدنت بود، یک ساعت هم تو این خانه بند نمىشدى. از سال دوم به بعد شبها چشمم به در سفید مىشد تا برگردى. هر شب که تو آینه به خودم نگاه مىکردم مىدیدم یک تارِ مویم سفید شده. آن اولها شبى یک تار سفید مىدیدم، اما بعدها دو تا و سه تا هم دیدم، و بعد دیگر از دستم در رفت. فرقِ سرم و پاى گوشهام چنگهچنگه سفید شده بود، تا اینکه یکى از آن صبحها که شبش به خانه نیامده بودى تو آینه مادرم را به جاى خودم دیدم، با موهایى که یکتیغ سفید شده بود. مىدانى بعدش تو چى بهم گفتى!
- گفتم دیگر همسر شدهایم!
خندیدم، و او باز توى دستمالش فین کرد. صداى پارس سگ از پشتِ درِ خانه مىآمد. مرغهاى عشق بال و پر مىزدند. گفتم: یک چیزى را مىدانى! تو خیلى زود عوض شدى.
- تو زودتر از من عوض شدى. پیشِ خودم فکر مىکردم بىخود خیال مىکردم تو را مىشناسم.
از خانه همسایه صداى زنگِ ساعت بلند شد. قرصِ ناتمام ماه را توى جام پنجره مىدیدم. صداى سگ برید. لاى پنجره را بست. دندان کرسىام تیر مىکشید. گفتم: حلقهات را توى انگشتت نمىبینم.
دست چپش را بالا آورد: سوى چشمت کمتر شده.
بعد گفت: یادت باشد که چیزى نگفتى.
- اَکه هى! مدتها بود که اینقدر حرف نزده بودم.
- آن همه زبان ریختى که نگویى آن گریه براى چه بود؟
- خیال مىکنم گفتم.
دهنش را باز کرد؛ انگار که بخواهد بگوید نگفتى، اما نگفت. زبانم آنقدر خشک شده بود که توى دهنم نمىگشت. گفتم: خیلى خوب، براى این بود که مىدیدم همه چیز دارد جلو چشمهام تمام مىشود، بىآنکه کارى از دستم ساخته باشد. آنچه تو شنیدهاى گریه نبود، بغضى بود که بىاختیار بترکد.
دیگر نمىتوانستم چیزى بگویم. توى گلویم چیزى گلوله شده بود که بهسختى مىتوانستم آب دهنم را قورت بدهم. نمىدانم چه مدت در سکوت گذشت. چشمهایم را بستم. بوى خنکِ گُلِ میخک توى بینىام پیچید. چوبهاى صندلى صدا کرد. حس کردم پا شده است. صدایش را نزدیکتر به خودم شنیدم.
- برایت مقدارى کباب شامى آوردهام، با سبزى و تربچه نقلى و زیتون. یخچالت بو گرفته. یخدانش از زیادىِ برفک بسته نمىشود.
صدایش مثل وقتى بود که او را توى خواب مىدیدم، به همان جوانى و سرزندگى. خواستم بگویم فردا از برق مىکشمش و تمیزش مىکنم. شاید هم گفته بودم.
- این را هفته پیش و هفته پیشترش هم گفتى.
خواستم بگویم این چیزها چه خوب یادت مىماند، که گفت: ما زنها براى همین ساخته شدهایم. شما مردها هم که بدتان نمىآید. از این بابت هیچ فرقى میانتان نیست. اگر شما را به حال خودتان بگذارند برمىگردید توى غار.
مىدیدم که با چشمهاى مه گرفته دارد لبخند مىزند. دستش را جلو دهنش نگرفته بود. وقتى مىخندید دلم روشن مىشد.
- این یکى را راست گفتى.
بیخ گلویم مىخارید. به سرفه افتادم. از شکافِ پنجره بوى خاکِ نمزده مىآمد. شنیدم که گفت: بوى باران است.
کاش مىبارید. مدتها بود که صبحها از پشتِ پنجره کوه را نمىدیدم. وقتى هوا گرفته و غبارآلود باشد دلم نمىخواهد پرده را کنار بزنم. نرماىِ انگشتش را روى گونهام حس کردم. گذاشتمش آرام بکشدش پایین، تا گوشه لبها.
- گرفت. مىشنوى؟
شنیدم. روى قرنیز حلبىِ پنجره مىبارید. خواستم بگویم مىتواند چتر من را از توى اشکاف بردارد. اما بىفایده بود. دست به وسایل من نمىزد. تعارف کردن هم فقط حرف بود. نمىتوانست بماند. شنیدم که خندید؛ انگار فکرم را خوانده باشد. بعد دیگر صدایش قطع شد. لازم نبود پلکهایم را باز کنم. دست دراز کردم و چوبها را از سهکنجِ دیوار برداشتم و پا شدم. چوبها زیر بغل، همانطور با چشمهاى بسته، پاکشان به طرف آشپزخانه رفتم. ضربه چوبها، که سرشان را لتهپیچ کرده بودم، خفه بود. کلید چراغ را نزدم. صداى سوسکها را، که روى بشقابهاى نَشُسته توى سینىِ ظرفشویى وول مىخوردند، مىشنیدم. درِ یخچال را باز کردم و از بطرى چند جرعه آب خوردم و با تُکِ زبان لبهایم را خیس کردم. یک لحظه برقِ فسفرى را پشت پلکهایم حس کردم، و بعد شیشه پنجرهها از غرشِ رعد لرزیدند. به اتاق که برگشتم دلم مىتپید. دو دستم را به بائوىِ در گرفتم. با صداى بلند بو کشیدم.
- هنوز هستى؟ با توام! آهاى صاحبخانه!
مىدانستم مىشنود. هیچوقت خیال نکردهام که در این سالها نبوده است؛ حتى وقتىکه آن خرچنگ با زره شاخىِ خود و چنگالهایش در اندرون او پنجه انداخته بود و زیر نگاهم، هر روز، بیشتر از پا مىانداختش. بعدش هم، وقتىکه کار از کار گذشت، باورم نشد دیگر نباشد.
گفتم: اى خاتون! هیچکس طبعش ور نمىدارد کم و زیاد بهش بگویند. اما تو هر چه سرِ زبانت بیاید مىگویى. مىترسى کسى تو خواب از راه دَرَم کند؟ کى جگرش را دارد که پیرىِ عتیقهات را قُر بزند؟ هر چه را ندانى این یکى را خوب مىدانى که من هرگزِ سیاه دنبالِ هوسچرانى نبودهام؛ یعنى هیچوقت لازمش نداشتهام.
چشمهایم را باز کردم. دیدم روى تخت نشستهام و هقِ گریه تمام جانم را مىلرزاند. رعد باز غرید. چراغ خاموش و بعد روشن شد. تکهاى از حباب تَرَک برداشت و به زمین افتاد. دیدم گربه روى صندلىِ گهوارهاى نشسته و با انگورکهاى چشمهایش که کبود مىزد دارد نگاهم مىکند. دُمِ سیاهش از لبه صندلى آویزان بود و آرام تکان مىخورد.
- صحتِ خواب همخانه!
خُرهاى کشید و دندان نشان داد.
- ها، چیه؟ وقتى مىآید بهات برمىخورد، مىروى تو آشپزخانه ظرف و ظروفها را به هم مىزنى!
نورى پشتِ جام پنجره درخشید. نگاهى به ساعت انداختم. از پنج صبح گذشته بود. بىآنکه چراغ را خاموش کنم روى تخت دراز کشیدم. بعد از خروسخوانِ اول رفتم زیر پتو و چشمهایم را بستم.
12 خرداد تا 12 مرداد 1383
برگرفته از کتاب «شهرزاد قصه بگو!»- نشر آگه