سالهای جوانی نجیب محفوظ همگاه بود با حکومت پادشاهی دست نشاندهی استعمار انگلیس. در آن سالها اندیشهی میهنپرستی در مصر اوج گرفته بود. او نیز با چنین تفکری و پس از اینکه بر آن شد خود را وقف داستاننویسی کند، کتابی را از جیمز بیکی دربارهی مصر باستان ترجمه کرد که به صورت داستان دنبالهدار در المجله الجدیده منتشر شد.
نخستین رمانی که نجیب محفوظ نوشت عبث الاقدار بود که تاریخ را برای بیان واقعیتهای مصر انتخاب کرد. او نمیتوانست سخنش را مستقیم بیان کند بنابراین، داستان مبارزهی «درف» را علیه حکومتی خودکامه در زمینهای تاریخی به رشتهی تحریر درآورد و واقعیتهای مصر را در آن گنجاند. واقعیتهایی که از آن پس پیوسته خود را به آنها متعهد دانسته است. او مانند دیکنز برای انگلیسیها، تولستوی و داستایوفسکی برای روسها و بالزاک برای فرانسویان بوده و همواره در نوشتههایش به مصر چشم دوخته است.
کفاح طیبه (مبارزهی بیآلایش) و رادوبیس را هم در همین زمینه نوشت و این دوره از کارش، از 1932 تا 1944 به طول انجامید و از آن پس راهی دیگر را برگزید.
رادوبیس در سال 1943 برای نخستین بار در مصر منتشر شد و آقای عنایتالله فاتحینژاد آن را به فارسی برگردانده و چاپ سوم آن را نشر ماهی، در 231 صفحه، در سال 1383 منتشر کرده است.
این رمان نیز به فساد و توطئههایی اشاره میکند که در قصرهای پادشاهان جریان دارد و سقوط اخلاقی را که با واقعیت روزگار نویسنده مطابقت دارد برملا میسازد.
نجیب محفوظ در مرحلهی بعدی کار خود، پس از القاهره الجدیده و خان الخلیلی، کوچهی مدق را در سال 1947 منتشر کرد و تأثیر جنگ، استعمار و استبداد را بر مردم مصر به تصویر کشید، و به راستی به تصویر کشید، زیرا این رمان مجموعهای است از پلانهایی که در هر یک از آنها یکی از شخصیتهای داستان نقشمحوری دارد و مجموعهی چند پلان یک سکانس را پدید میآورند که حوادث رمان را پیش چشم ما زنده میکنند. ادوارد سعید درست گفته است که آثار نجیب محفوظ داستانهایی تماشاییاند.
«خورشید رو به ناپیدایی میرود و کوچهی مدق در لفافی تیره از شفق غروب پیچیده میشود. دیوارها که فضای کوچه را از سه طرف همچون تلهای به دام انداختهاند، بر افق تیرگیاش میافزایند.»
این آغاز داستان است که فضای زندگی مردم را در آن کوچه- مصر- نشان میدهد. فضایی تیره و سنگین.
قهوهخانهی کرشه مرکز این کوچه است که شیخ درویش- وجدان آگاه جامعه- از آنجا به تماشای مردمش مینشیند. مردمی جهانسومی که در چنگ استعمار و استبداد و در نتیجه به فقر و جهل گرفتارند و در این میان راهی به زندگی میجویند و این وضع به تضادهاشان چندان دامن زده است که زندگیشان به تراژدی میانجامد. سرمایهداری و فقر، اختلاف شدید طبقاتی، سربهزیری و ماجراجویی، دینداری و فساد و ...
حمیده دختر زیبا و فقیری است که نقشی محوری در قصه دارد و نماد بخشی از سیاست مصر است. انحرافات او در حقیقت انحرافات مصر هستند که طی جنگ جهانی دوم این کشور را به سقوط میکشانند، چنانکه حمیده را ضعف شدید اقتصادی به کج روی سوق میدهد. او هر روز از کوچه به خیابان میرود و چشم به ویترین مغازهها میدوزد. کفش و لباس و زر و زیورهای آنچنانی را هوس میکند.
با دختران یهودی دوستی دارد و دلش میخواهد به جای عدس، گوشت بخورد.
عباس حلو- نمادی از جوانان خوب و میهنپرست کشور- که گل سرسبد جوانان کوچه و خواستگار اوست آرایشگاه کوچکی دارد، و حمیده خوب میداند که عباس جز زاییدن و شیردادن در پیادهرو و مگسها چیز دیگری به وی نخواهد داد. حلو آدم و مهربان و تسلیم اما حمیده ستیزهگر است و آرمانخواه، و درگیری بین نقیضین محور تراژدی است اما درگیری آن دو نه از نفرت بلکه از عشق سرچشمه میگیرد.
حسین کرشه- پسر کرشهی قهوهچی- برادر رضاعی حمیده و کنایهای از آرزوهای همسان آن دو است.
اوضاع نابهسامان اقتصادی و اجتماعی کوچه، جوانان را- هر یک را به دلیلی- وادار به مهاجرت میکند. کوچه برای حسین کرشه اهمیتی ندارد. او به هر قیمتی زندگی بهتری را میجوید. با پدرش درگیر میشود و به او میگوید: «همهی حرف این است که میخواهم یک زندگی دیگر، غیر از این زندگی، داشته باشم. خیلی از دوستانم در خانههایی جا گرفتهاند که برق دارند!»
و پدرش میگوید: «برق؟ خانهات را به خاطر برق ترک میکنی؟ خدا را شکر از برکت رسواییهایی که مادرت به بار میآورد خانهی ما روشن است و دیگر محتاج برق نیستیم.»
حسین میرود و به خدمت انگلیسیها درمیآید، و برای مرخصی که بازمیگردد، به دکان عباس میرود و در پاسخ شکایت دوست از سختیها و بسته بودن راه وصالاش به محبوب، به او میگوید: «باید به ارتش انگلیسی بچسبی. ارتش انگلیس گنجی است، گنج حسن بصری.» عباس به حمیده، که او را به رفتن تشویق کرده بود، میگوید: «دلیلش تویی حمیده، دلیلاش تویی تو. به خدا من کوچهمان را دوست دارم و خداوند را به آنچه روزیام داده شکر میکنم. و دلم نمیخواهد از امامزاده حسین که با اسمش مینشینم و بلند میشوم جدا بیفتم اما چه کنم، که اگر نکنم، نمیتوانم آن زندگی را که تو میخواهی برایت درست کنم. پس اگر سفر نروم چه کنم. خدا بزرگ است. خودش وضعمان را میسازد.»
در غیاب عباس گردهمایی انتخاباتی در کوچه برپا میشود که مثل همهی کشورهای استبداد زده نمایشی از ابتذال است. چادری در کوچه برپا میکنند و «نقال میگفت و هنرنمایی میکرد.» و «مردی که مسوول بلندگوها بود در میکروفن فریاد کشید: آقای ابراهیم فرحات بهترین نماینده است. میکروفن بهلول بهترین میکروفن است. بنگاه شادمانی بهلول بهترین برگزارکنندهی جشنها و عروسیها...»
ابراهیم فرحات – کاندیدا- به کوچه میآید و با کرشهی قهوهچی که نمادی از آدمهای فاسد و منحرف و نان به نرخ روز خور است، برای خریدن رأی زد و بند میکند. کرشه پیش از این هم در این بازار بوده است.
حمیده به تماشای این گردهمایی انتخاباتی میآید و به فرج ابراهیم برمیخورد که پااندازی در پی طعمه است. او نمادی از گروههای اقلیتی است که منافع استعمارگران را پاس میدارند تا به گونهای که میخواهند زندگی کنند و در لذتهای حرامشان غرق شوند و میبینیم که از بیرون کوچه میآید.
فرج ابراهیم در باغ سبز را به حمیده نشان میدهد و او را که در جستوجوی راه میانبر خوشبختی است میفریبد و میبرد و به دامن انگلیسیها میاندازد.
انتخابات، مردم را میفریبد و فرج ابراهیم حمیده را.
عباس با گردنبندی که برای نامزدی با حمیده خریده است به کوچه بازمیگردد. با جای خالی حمیده روبهرو میشود و از خشم به جنون میرسد. به جستوجویاش میپردازد و او را در وضعی ناهنجار در کابارهای مییابد که محل عیش و نوش سربازان بیگانه است. برای نجاتش درگیر و کشته میشود، اما حسین کرشه که همراه اوست از معرکه میگریزد.
عباس در راه نجات حمیده- کشورش- جان میبازد. اهالی کوچه همه مقصرند. حتی سیدرضوان حسینی که با پندها و اندرزهایش به جنگ اندوه میرود و رنجها را توجیه میکند و میگوید آنها هم لذت خود را دارند و مریدانش را از شورش باز میدارد. زیطه- چهرهپرداز گدایان- هم به سهم خود گناهکار است. او مسیح روزگار جهل و استبداد است. بینایی و سلامت را از مردم میگیرد تا نانی به چنگ آرند و تکهای از آن را هم به او بدهند.
اگر انحرافات جنسی و فساد راه کرشه و صلوات و تسبیح راه سیدرضوان باشد، انباشت سودهای کلان هم راه سلیم علوان- سرمایهدار- است و دور نیست که نویسنده با قرار دادن کاروان سرای او در کوچه و موقعیتی که میان ساکنان برایش میسازد، بر آن باشد تا ریشههای تراژدی را بنمایاند و نقش سرمایهداری در جنگ را نشان بدهد. جنگ و جهلی که اهل کوچه را، هر یک به گونهای، به تباهی میکشاند. و در پایان داستان میخوانیم: «این حادثه نیز مثل قبلیها بایگانی شد. کوچهی مدق با امتیاز جاودانیاش در فراموشی و بیتفاوتی به زندگی ادامه داد. باز مثل همیشه صبح میگرید- اگر به مصیبتی گرفتار آید- و شب به قهقهه میخندد و در این فاصله، درها و پنجرهها را میبندد و بازمیگشاید.»
من کوچه مدق را ترجمه کردم و در سال 1378 به وسیلهی انتشارات فرهنگ و اندیشه، در 302 صفحه، منتشر شد و اینک برای چاپ دوم در انتظار مجوز است.
نجیب محفوظ در همین مرحله از کارش دزد و سگها را در سال 1961 منتشر کرد و استادم بهمن رازانی، زمانی که در ایران کسی این نویسنده را نمیشناخت و هنوز جایزهی نوبل را نگرفته بود، به بهترین شکل ممکن ترجمه کردند و در سال 1357 به وسیلهی انتشارات زردیس در 185 صفحه و در 5000 نسخه، آری 5000 نسخه، زمانی که جمعیت ما 35 میلیون نفر بود، منتشر شد. این کتاب چند سال بعد تجدید چاپ شد.
نویسنده در این داستان از دستاوردهای انقلاب 1952 و عبدالناصر انتقاد میکند. ضمن اینکه مزایایش را نیز از نظر دور نداشته و در مصاحبهای گفته است: «این مرحله به لحاظ سودها و ضررها از بزرگترین مراحل برای مصر بود. هرگز در تاریخ ما چنین تحول عظیمی که جامعهی مصری را دگرگون کند پیش نیامده بود. این مرحله اصلاحاتی انقلابی را که نظیر نداشت نوید داد اما در اجرا چندان بد بود که عقل بشری بدترش را نمیشناخت. فئودالیسم و چیرگی سرمایهداری را برانداخت اما یک طبقهی طفیلی تازه، غافلگیرمان کرد که از میان دستگاههای اجرایی برآمد که از فئودالها بسیار کریهتر بود...»
نجیب محفوظ در رمان دزد و سگها خیانتپیشگانی را تصویر میکند که به اصول خود خیانت کردهاند. از صف تودهها جدا شدهاند و به صفوف حاکمان پیوستهاند. محفوظ در وصفشان میگوید: «به سوسیالیسم خیانت ورزیدهاند و به یُمن انقلاب و ارزشهای آن ترقی کردند اما به سوسیالیسم و ارزشهای آن پشت کردند.»
سعید مهران، شخصیتمحوری رمان، زندگیاش را با نجوای درونی بیان میکند که خود از یک بحران اجتماعی پرده برمیدارد. کسی را نمییابد که با او درد دل کند. او در یک خوابگاه دانشجویی کار می کرده است. در آن محیط به آگاهی دست مییابد. با رؤوف علوان آشنا میشود که از رهبران دانشجویی و دارای افکاری پیشرو است. او از انقلاب و دادگری حرف میزند و سرانجام بازداشت میشود و سعید به خاطر مادرش که بیمار و در بیمارستان بوده است و به دلیل نداشتن پول بیروناش انداختهاند، دست به دزدی میزند. رؤوف علوان کار او را توجیه میکند و میگوید مگر این عدالت نیست که مال دزدی شده با دزدی پس گرفته شود؟
سعید به مطالعه و دزدی ادامه میدهد تا اینکه با اعتراف رفیقاش علیش سدره به زندان میافتد، و در زندان درمییابد که رفیقاش دارایی او و نیز همسرش نبویه را مالک شده است.
سعید آزاد میشود. همه چیز دگرگون شده است. جامعه و حتی دخترش با او بیگانه شدهاند و دوستانش با سلطه و قدرت کنار آمدهاند. چیزی جز چند کتاب و واژههایی همچون آزادی و قانون و دادگری برایاش نمیماند. او درمییابد که رؤوف علوان روزنامهنویسی مهم شده است که مجلهای به نام الزهره دارد و دربارهی مد و مسائل مبتذل قلم میزند، و مجلهی النذیر (بشارت) را به یاد میآورد که ندای آزادی سر میداد و رؤوف در آن مینوشت و نیز درمییابد که در یکی از قصرهایی زندگی میکند که پیش از این با صاحبانشان مبارزه میکرده است و دست او را هم در کاسهی صاحبان زر و زور میبیند. رؤوف بر آن میشود که سابقهی آشناییاش را با او دفن کند. میخواهد او را بخرد اما سعید طغیان میکند. با زنی به نام نور آشنا میشود. زنی که مثل سعید از جامعه طرد شده است. به خانهی او میرود که نزدیک گورستان است. آشنایی آن دو نمادی است از سرنوشت مشترک آنها و محل خانهی نور اشاره به مرگ.
سعید نقشهی انتقام از خائنان را میکشد. تیرش به جای علوان، محافظ او را و به جای علیش سدره، ناشناسی را میکشد.
رؤوف با امکاناتی که دارد، خود را حفظ میکند و افکار عمومی را علیه سعید میشوراند و او تنها میماند.
سعید میگوید: «تراژدی حقیقی من آن است که بهرغم تأیید و حمایت میلیونها نفر، بییار و یاور، در ظلمت تنهایی گرفتار شدهام.»
نقطه ضعف امثال سعید تنهایی آنهاست. امثال او مجبورند که تکتک با قدرت سازمانیافتهی حکومت مبارزه کنند، که البته نتیجهاش له شدن است.
نویسنده همهی بحران را از دید سعید شرح میدهد. او آینهای است که همه را میتوان در او دید. اوست که توان تمرکز دارد. تجربه کرده است. میبیند و آگاه است.
سعید مهران هم، عباس حلوی دیگری است. آنان با سلطه و قدرت بیرحم حاکم درگیر میشوند. مبارزهی آنها با ستم و بیدادگری است. نجیب محفوظ با استفاده از شخصیتهای فرعی و پرداختن به جزئیات، انتخاب ساختار و چهارچوب و نثری مناسب برای روایت اندیشهای خاص، اثرش را چنان رنگآمیزی میکند که خواننده جادو میشود. او حتی برای برگزیدن نامها وسواس به خرج میدهد و معنای موردنظرش را بر آنها بار میکند. دزد سعید است و سگها کسانیاند که به وی خیانت کردهاند. فرج ابراهیم در کوچهی مدق عکس ابراهیم فرج و از اعضای میهنپرست حزب وفد و از دوستان محفوظ بوده است. مدق معنای سندان دارد و ساکنان کوچهی مدق در حقیقت زیر ضربهی چکش استبداد و استعمارند، و ... نثر محفوظ نیز آنجا که لازم است کوبنده و موجز است و در جایی دیگر به شعر میماند.
نویسنده در همین دوره از کارش، در سال 1965، رمان گدا را عرضه میکند، که محمد دهقانی آن را ترجمه کردهاند و در سال 1383به وسیلهی انتشارات نیلوفر، در 173 صفحه چاپ و روانهی بازار ایران شده است.
مترجم، این یادداشت را در آغاز کتاب آورده است: «گدا شرح مختصری از مصیبت روشنفکران جهان سوم است. روشنفکرانی که در جوانی پرشور و آرمانخواهاند، در میانسالی نومید و محافظهکار میشوند و – اگر زنده بمانند- در پیری گرفتار عذاب وجدان میشوند و به حکمت و عرفان روی میآورند. «گدا تعارض درونی روشنفکری را نشان میدهد که آرمانهای دورهی جوانیاش را به دیدهی تمسخر مینگرد و در عین حال از زندگی به ظاهر آسوده و بیدغدغهی خود دلزده و بیزار است. این بیزاری که با عذاب وجدان همراه است او را گرفتار ماجراهایی میکند که به انحطاط اخلاقی و اضمحلال روحی و روانی او میانجامد.»
نجیب محفوظ در رمان گدا همان مسألهی خیانت و همراهی با ستمگران را از زاویهای دیگر بررسی میکند. رؤوف علوانی دیگری را زیر ذرهبین میگذارد که نامش عمر حمزاوی است.
او در دوران دانشجوییاش در صف نخست مبارزه با حاکمان مستبد بوده است. همانها که پس از انقلاب 1952 در قدرت قرار گرفتند و به جای فئودالها و وابستگان به رژیم پادشاهی، به چپاول و نوشیدن خون مردم پرداختند.
عمر حمزاوی آرامآرام و در طول زندگی، دوران مبارزه را از یاد برده، به چاپلوسی و کاسهلیسی گراییده و با قدرتمندان نوپا همساز شده است.
او همراه با مصطفی میناوی و عثمان خلیل طرح و اجرای ترور یکی از مخالفان انقلاب را به عهده داشتند. عثمان خلیل دستگیر شد، اما زیر شکنجه زبان باز نکرد و در زندان ماند. دو نفر دیگر فرار کردند. میناوی هنرمند متعهدی بود که بعدها هنر مبتذل را پیشه کرد و آن را به عنوان وسیلهای برای امرار معاش و کسب پول و شهرت به کار گرفت و به تأثیری که کارش بر جامعه میگذاشت اندیشه نکرد. عمر حمزاوی نیز به کار وکالت پرداخت و از این راه ثروتمند شد اما سرانجام درمییافت که همهی آنچه را گرد آورده است جایگزین از دست دادن ذات حقیقی او نخواهد شد.
همچون رؤوف علوان در قصر زندگی میکند و اتومبیل آنچنانی را سوار میشود. خوب میخورد و خوب مینوشد اما روحاش آرام ندارد و چندان آشفته و پریشان میشود که به پزشک مراجعه میکند و به او میگوید: «چقدر از دنیا به تنگ آمدهام، از مردم، از همین خانوادهام. فکر کردم وضع بدتر از این است که دست روی دست بگذارم.» و پزشک به او میگوید: «بگذار زندگیات را طوری که از معاینهات فهمیدم توصیف کنم. تو مردی موفق و ثروتمندی. راه رفتن را از یاد بردهای یا نزدیک است که از یاد ببری. غذای چرب و شیرین و مشروبهای قوی میخوری. خودت را به شدت درگیر کار کردهای. فکرت پیوسته درگیر دعاوی مردم و املاکت است و از آیندهی کار و سرنوشت اموالت نگرانی...»
عمر حمزاوی خوب میداند که بیماریاش سختتر از اینها است. او زندگیاش را تباه شده میدید و درمانده شده بود. عثمان خلیل را به عنوان مبارزی انقلابی و نیرومند به یاد میآورد که الگو و نمونهی قدرت و مقاومت بود.
عمر به بیراهه رفته و از ثروت کلانش چیزی جز سوءهاضمه و بحران روانی برایاش نمانده بود. میکوشید با کمک مالی به خانوادهی عثمان خلیل بر دردهای خود مرهم بگذارد، همچون رؤوف علوان که میخواست با دادن پول به سعید مهران – پس از آزادیاش از زندان- وجدان خود را آسوده کند. حمزاوی به هر دری میزند تا تلاطم روحی خود را آرام کند، اما راه به جایی نمیبرد و سرانجام رو به صوفیگری میآورد.
«داستان با عنوان انتخابی (گدا) آغاز میشود، زیرا داستانِ گدایی و طلب حقیقت است. بعد از آن که نفس نیازمند شد، احساس پوچی و خلأ میکند از آن رو که از جوهر اصیل خود تهی گشته است، زیرا عمر حمزاوی به عنوان شاعری رویایی آغاز به کار کرده و سپس به مبارزی انقلابی و تندرو تبدیل شده و در آخر به بورژوایی بیحرکت و راکد تغییر ماهیت داده است.»
از رمان نجیب محفوظ دو جلد دیگر به فارسی ترجمه شدهاند که به منظور آگاهی خوانندگان به آنها اشاره میشود و امیدوارم در فرصتی دیگر به معرفیشان پرداخته شود:
میرامار
ترجمهی رضا عامری، که نشر نی آن را در سال 1386، در 196 صفحه منتشر کرده است.
شبهای هزار و یک شب
ترجمهی جواد سیداشرف است که در سال 1380 به وسیلهی نشر ققنوس و در 344 صفحه منتشر شده است. این کتاب را عبدالرضا هوشنگ مهدوی هم ترجمه کردهاند.
مجموعههای داستان کوتاهی که از این نویسنده به فارسی برگردانده شدهاند، فهرستوار، ذکر میشوند به این امید که در آینده مورد بحث قرار گیرند:
1- شرارت شیطان، و شش داستان دیگر
ترجمهی محمد جواهرکلام
همراه با گاهشمار وقایع زندگی نویسنده، مقدمهی مترجم انگلیسی کوچهی مدق (لوگاسیک) و پیام نجیب محفوظ به فرهنگستان سوئد این کتاب را انتشارات سکه در سال 71 منتشر کرده است.
2- خانهی بدنام
مجموعهی 18 داستان کوتاه، ترجمهی دکتر حسین شمسآبادی و فرشتهی افضلی.
نشر روزگار، چاپ اول 1388، 1100 نسخه
3- جنایت، ترجمهی محمدرضا مرعشیپور و سنا انصاری
مجموعهی 12 داستان، برگرفته از مجموعههای «دنیا الله» و «الجریمه» و «الخماره القط الاسود» (میکدهی گربهی سیاه)
انتشارات شادگان در سال 1381 منتشر کرده است.
4- خواب، ترجمهی محمدرضا مرعشیپور
اولین جورج یارد، داستانهای کوتاه نجیب محفوظ را در یک پایاننامهی دانشگاهی زیر عنوانهای فقر، زن، آزادی و عدالت اجتماعی، مرگ، علم و دین، شکست و عجز، بیان و بافت، گرد آورده و آنها را به نقد کشیده است.
من 12 داستان را که زیر عنوان شکست و عجز قرار میگرفتند برگزیدهام، که در مجموعههای «تحت المطله» (زیر چتر)، «خماره القط الاسود»، «الجریمه» و «حکایته بلا بدایه و لانهایه» پراکنده بودند.
این مجموعه در مهرماه 77 از سوی انتشارات فرهنگ و اندیشه به چاپ رسید و چاپ دوم به زودی از سوی انتشارات نیلوفر منتشر خواهد شد.
5- روز قتل رئیسجمهور، ترجمهی یوسف عزیزی بنیطرف
کتاب شامل مقالهای است با عنوان «نجیب محفوظ، ادبیات، سیاست و فلسفه» که مترجم آن را به جای مقدمه گذاشته، و رمان کوتاه «روز قتل رئیسجمهور و نیز 12 داستان کوتاه این مجموعه در سال 1369 به وسیلهی نشر چکامه در 288 صفحه منتشر شده است.
دو کتاب دیگر دربارهی این نویسنده و آثار وی منتشر شدهاند.
1. ایستگاه آخر. نوشتهی محمد سلماوی، ترجمهی اعظمالسادات میرقادری، نشر و پژوهش رادار، سال 1388.
2. سمبولیزم در آثار نجیب محفوظ، نوشتهی فاطمه الزهرا محمدسعید، ترجمه، دکتر نجمه رضایی، انتشارات دانشگاه فردوسی مشهد، سال 1378
محمد سلماوی، روزنامهنگار و نویسندهی برجستهی مصری و رئیس انجمن نویسندگان مصر بوده است. او از نزدیکترین یاران نجیب محفوظ به شمار میرفت و در این کتاب خاطرات تلخ و شیرین را که از 45 روز آخر زندگی این نویسندهی بزرگ داشته، به رشته تحریر درآورده است. مقدمهای از مترجم و نویسنده نیز در آغاز کتاب هست که اطلاعات خوبی را به خواننده انتقال میدهد.
در اینجا لازم میدانم مطلبی را یادآور شوم و آن اینکه نجیب محفوظ همهی عمرش را در چنگ نظامهای دیکتاتوری سپری کرد بنابراین، اندیشههایاش را پیوسته با شیوهی سبمولیسم بیان کرده است تا بتواند از زیر تیغ سانسور جان سالم به در ببرد.
جوانیاش همگاه بود با حکومتهای پادشاهی مستبد و دستنشاندهی انگلیس (ملک فواد و ملک فاروق) و چون در سال 1952 این نظام با کودتای افسران آزاد برچیده شد، نوعی دیکتاتوری سوسیالیستی به وجود آمد که در آغاز ژنرال نجیب سرکردهاش بود و بعد هم عبدالناصر رئیس جمهورش شد.
نظام جدید اگرچه آموزش مجانی و مبارزه با فئودالیسم و برنامههایی از این دست را در مصر، تا اندازهای پیاده کرد اما آزادی بیان را از بین برد و مطبوعات باز هم زیر سانسور شدید قرار گرفتند و دیری نگذشت که تازه به دوران رسیدهها به مکیدن خون مردم پرداختند و باز هم آش همان آش شد و کاسه همان کاسه.
نجیب محفوظ گاه در مصاحبههایش به این مطالب اشاره کرده و همانطور که ذکر شد در رمانهای دزد و سگها و گدا نیز آن را دستمایهی خود قرار داده است.
نویسنده در مرحلهی دوم کارش به شیوهی رئالیسم مینویسد اما باز هم به دلیل جو اختناق حاکم به نمادگرایی پناه میبرد، که نمونههایاش را در کوچهی مدق و دورمان دیگر دیدیم. با پیشرفت سانسور و تحول فکری نویسنده، و آن گاه که از شیوههای مونولوگ درونی یا جریان سیال ذهن استفاده میکند و به کارهای تجریدی و انتزاعی میپردازد، نمادها را رها نمیکند. او در کارهای آخریناش اغلب از این شیوه سود برده است.
به هر روی نجیب محفوظ همیشه چارچوبی را برگزیده است که گنجایش اندیشههایاش را دارا باشد، و هیچگاه مقید به شیوههای شناختهشدهی ادبی نبوده و به همین دلیل است که منتقدان مهر سبکی ویژه را بر آثار وی میزنند که «واقعگرایی نوین»اش نامیدهاند.
محمدرضا مرعشیپور
تجربه ماهنامه ادبی شماره ۷، دی ۱۳۹۰