از همه بهارها تا یک پائیز
محمود کیانوش
سیگاری دیگر آتش زد و یک چای دیگر خواست. دیگر اندیشه تارهای در مغزش راه نمییافت تا او را به خود بازگرداند. میخواست همه چیز را فراموش کند و دراین راه میکوشید. چهرههای آشنا با سیاهی و نفرتی تازه از دور اورا به هراس میانداختند و او ناگزیر بود آنها را به نیستی نفرین کند. رودخانه صداهای دور و نزدیک همچنان پرتلاطم بود، لیکن او تقلا و شنای میان این امواج را از دیرگاهاموخته بود. پیوندش را با قلبها گسسته بود، یا اصلاً نتوانسته بود با آنها پیوندی داشته باشد. به همین سبب کلمهها برایش معنائی نداشتند تا به قلب واندیشهاش نیشتر بزنند.
جرعهای چای نوشید و از گوشهای که نشسته بود نگاهی به گرداگرد قهوه خانه نیمه روشن و پر از دود انداخت. هیچکس را ندید و نگاهش بر هیچ چیز درنگ نکرد. مردمیبودند که حرف میزدند، چای مینوشیدند و در مغزشان نقشههای تازه میکشیدند؛ اما او را با آنها کاری نبود. نگاهش غریقی نومید و خسته جان بود که به دنبال تخته پاره میگشت و نمییافت.
سیگارش را خاموش کرد، جرعهای دیگر نوشید و سرش را پائین انداخت. هرگز انتظار نداشت که ناگهان کسی در را بگشاید، به نزدیک میزش بیاید و به او سلام کند. راه گریزی نبود. از خودش گریزی نمیشناخت. یا بایست بیدرنگ و در یک لحظه کوتاه به خواب میرفت و یا ناگاه خود را در ستارهای دیگر مییافت. خواب. . . ستارهای دیگر. . . واین برایشامکان نداشت.
بار دیگر سیگاری آتش زد و یک چای دیگر خواست. رفته رفته روزنهای به درون سیاه و سرد او گشوده شد. همچون خاطره هزاران سال پیش به یاد آورد که مادرش را دوست میداشت و اینک خاطره مادرش میخواست به شکل تخته پارهای خود را به او نزدیک کند:
«مادرم را دوست میداشتم؟. . . نمیدانم. چرا میخواستم او را دوست داشته باشم؟ باز هم نمیدانم. خوب، آخر او او گناهی نداشت. من به او گفته بودم که دوستش میدارم و او نخواسته بود حرف مرا بیجواب گذاشته باشد. برای همین بود که مرا فرزند صدا میزد و گاهی تبسم میکرد. افسوس که او به خیال بیهوده من احترام گذاشت و مرا برای همیشه شرمنده ساخت. کاش میدانست که سرشت من، مرا بهاشتباه انداخته بود. نه! کاش میدانست که من سرشتم را بهاشتباه خوانده بودم و ابلهانه به خود میبالیدم. اگراین حادثه پیش نمیآمد، شاید یک روز پیش او مینشستم، ساعتها میگریستم و اعتراف میکردم که دوستی گریزی است برای تنها نبودن و حالا میدانم تنهائی دردی است ابدی؛ دیگر دوست داشتن هم گریزی نیست. وای! نمیخواهم درباره او فکر کنم. نمیخواهم درباره دوستی فکر کنم. نمیخواهم. . . »
تخته پاره را دور کرد و مسیرش را تغییر داد. پکی به سیگارش زد و یک جرعه دیگر چای نوشید. سرش سنگین شده بود و او نیروی راست نگهداشتن آن را در خود سراغ نمیکرد. اگر هوا آنقدر غلیظ و سنگین میبود که همچون سرب دور او را میگرفت، شاید احساس راحتی بیشتری میکرد. دستهایش را زیر چانهاش زد و چشمانش را بست. این بیگانگی با همه چیز بود که او را به یاد آشنایان گذشته میانداخت. آری، آشنایان گذشته؛ زیرا اوامروز با خودش هم بیگانه بود. ااین بیگانگی با همه هست، با نهاد آدمهاست. گاهی فراموش میشود، گاهی ناشناس میماند و گاهی آشکارا با انسان سخن میگوید، اما همواره هست:
«اما همواره هست و من میدانستم که با همه مردم بیگانهام، لیکن تردید داشتم. این دیگر تردید نبود، انعکاس بلاهتهای جوانی بود. همه توقع من بیجا و نفرت انگیز بود – توقع اینکه یک موجود، آدم بودن خود را در من از دست بدهد، نیست و نابود شود، یعنی مثل من بیندیشد و مثل من بخواهد - بهاین اندیشه ایمان دارم و آن را با گوشت و خون خود احساس میکنم: انسان یعنی موجودی که با مغز خودش بیندیشد، با چشمان خودش ببیند ، با دستهای خودش تمنا کند و با هوسهای خودش به همه چیز رنگ تازه ببخشد. انسان یعنی یک زندان شکست ناپذیر، و دراین زندان جهانی بزرگ و دراین جهان منظومهای بی پایان و دراین منظومه ستارهای به نام مغز و دراین ستاره همه رنگها، روشنیها، تاریکیها، تصویرها، سایهها، تصمیمها و بازگشتها. . .
. . . و غروبهای تابستان زیباترین غروبهای زندگی من بودند. پنجرهام را که درست رو به پنجره او گشوده میشد باز میکردم و به انتظار مینشستم. او گل ناز را دوست میداشت و من او را دوست میداشتم. برای همین بود که همیشه گلدان ناز خودم را تر و تازه نگاه میداشتم و آن را لب پنجره مینهادم. خانه آنها آنطرف کوچه بود واین فاصله برای من که او را دوست میداشتم، واقعیت را فرسنگها فرسنگ دور میکرد.
او هم ساعتی بعد پنجرهاش را میگشود. گلدان نازش را لب پنجره میگذاشت و در روشنائی نارنجی رنگ چراغ تبسم میکرد. یک پنجره گشوده، یک گلدان ناز، یک صندلی راحتی، یک چهره روشن و زیتونی رنگ، دو چشم میشی و عمیق و یک تبسم آرزومند وآشنا؛ این همه آن چیزی بود که مناشنتیاق دیدنش را داشتم و همه چیزهای دیگر در مهی انبوه و سرد ناپدید میشد.
او هم مرا دوست میداشت؛ آری! او هم مرا دوست میداشت. لیکن هنگامیکه مناین فرسنگها فرسنگ فاصله را گرماگرم شتافتم و به او رسیدم، از خود بیرونامده بودم و او هنوز به پنجره من نگاه میکرد. او حق داشت که از من روی بگرداند و چشمانش را با دستهایش بپوشاند. من تنم را کنار پنجرهام تنها گذاشته بودم و اندیشه و زندگیم را به نزدیک او برده بودم. او در زندگی و اندیشه من همه تاریکیها، دردها و نابسامانیها را دید، چهرهاش را از من گرداند و بار دیگر به پنجرهام نگریست. از آن روز به بعد پنجره را بستم و گل ناز را فراموش کردم تا پژمرد، خشک شد و ریخت.
سالها گذشت و من هر سال در یکی از کوچههای شهر، خانه گرفتم و دختران آن سوی کوچه از من روی گرداندند و به پنجرهام؛ به آنجا که تنم را گذاشته بودم؛ نگریستند و من هر سال پنجرهام را بستم و گلهای ناز را فراموش کردم، تا پژمردند، خشک شدند و فرو ریختند. آنها میخواستند به من بیاموزند که باید زندگی و اندیشهام را کنار پنجرهام، تنها بگذارم و تنم را در جامه تسلیم و هوس پیش آنها بفرستم و مناین درس را هرگز نیاموختم. برای همین بود که ماهها را در شهر گشتم تا اطاقی بی پنجره یافتم و خودم را پنهان کردم. . . وای! دیگر نمیخواهم درباره چشمها و تبسمها فکر کنم. دیگر نمیخواهم درباره پنجرهها و گلها فکر کنم؛ نمیخواهم. . . »
چشمها و تبسمها تصویر دروغین تخته پارهها بودند و او فریب آنها را نمیخورد. سیگارش را خاموش کرد و یک چای دیگر خواست. اصلاً نمیخواست درباره گذشتهها بیندیشد. وقتی انسان به یاد گذشتهها میافتد، نوعی احساس پشیمانی او را فرا میگیرد. گذشته برایش شیرین و افسانهایست. همه رنگها، سایه روشن رویاها هستند و اندیشه، رنگی است که هنوز بااین رنگها نیامیخته است. انسان گذشته، انسانهای گذشته دور؛ هنوز تنها نیست، هنوز نیروی دویدن و آزمودن را دارد. هنوز به نگاهها و تبسمها روی میآورد. مثل گلها میروید، مثل پرندهها حرف میزند و مثل جویبارها راه میرود. لیکن رفته رفته احساس میکند که گیاهها آزادتر میرویند، آواز خودش را میان آواز پرندهها باز میشناسد و میبیند که با آنها بیگانه است. دیگر مثل جویبارها، جاری نمیگردد. از سراشیبها میهراسد و از دامنه فرازمند کوهها بالا میرود.
برای همین بود که او اصلاً نمیخواست درباره گذشتهها بیندیشد. دیگر نمیخواست صورتکِ فریبها را به چهرهاش احساس کند: تنها هوسی که داشت نیندیشیدن و احساس نکردن بود. سرش بی اندازه سنگین شده بود. مثل یک کوه، روی تنش فشار میآورد. درد آتشفشانهای روشن نشده را در تنش احساس میکرد. به زحمت سرش را بلند کرد و بار دیگر نگاهی به گرداگرد قهوه خانه انداخت. هیچکس را ندید و نگاهش روی هیچ چیز درنگ نکرد. نزدیک نیمه شب بود. همه مشتریها رفته بودند و مشتری تازهای نیامده بود. فضا پر از دود سیگار و قلیان بود.
سیگاری آتش زد و دیگر چای نخواست. پیرمرد قهوهچی سرش را بر کاشیهای داغ پیشخوان گذاشته بود و دستهایش را روی زانوانش رها کرده بود. شاید خواب بود و در رویایی شیرین و لذتناک نفس میکشید. شاید بیدار بود و اندیشهای تلخ و دردناک را در مغزش صورت میبخشید.
صدای حزنآلود یک سوسک، شبیه صدای ملتمسانه گداها به خاموشی قهوه خانه آمیخت و به دنبال آن گربه سفید و کثیف قهوهچی به لب میز جست. سرپا نشست، چشمهای وسوسه انگیز و درخشندهاش را در چشمان او دوخت و به نرمیناله کرد. شاید میخواست با او حرف بزند و افسانه دردی را بازگو کند. شاید او را شناخته بود. نزدیکترامد و سرش را به پیشانی گرم او چسباند و او معلوم نبود که هراس داشت یا اینکه نمیخواست کوچکترین جنبشی بکند. از برخورد موهای گرم و لطیف و ژولیده گربه با پیشانیش، اصلاً چندشش نشد و در آن لذتی نآشناخته احساس کرد.
گربه سرش را تنگتر و مهربانتر به پیشانی او فشرد و بار دیگر ناله کرد. او دیگر اندیشه نمیکرد. گذشتهها را فراموش کرده بوئد و سنگینی از سرش، رو به گریز مینهاد. اکنون آرامش آتشفشانهای خاموش شده را در تنش احساس میکرد.
سیگارش را خاموش کرد. یخه پالتوش را بالا کشید و دگمههایش را بست و گربه را آرام در بغل گرفت. همه این کارها را به آرامیو بدون کوچکترین صدائی انجام داد. نگاهی دزدانه به قهوهچی پیر انداخت. قهوهچی هنوز سرش را از روی کاشیهای داغ پیشخوان برنداشته بود و انگار به خوابی عمیق فرو رفته بود.
او دستش را روی سر گربه کشید و تنگتر و مهربانتر به سینهاش فشرد و آنوقت پاورچین پاورچین به در نزدیک شد. چشمانش قهوهچی را میپائید وامیدوار بود که از رفتن آو آگاه نخواهد شد. در قهوه خانه را با نرمی نوازشی که به بالهای پروانهای بکند، گشود و بیرون دوید. گربه در سینه او به آرامی ناله میکرد و او در تاریکی خاموش کوچهای تنگ قدم بر میداشت. دیگر نمیخواست به پشت سرش نگاه کند.
از کتاب «در آنجا هیچکس نبود»