هنر داستاننویسی بهرام صادقی
غلامحسین ساعدی
اولین داستان بهرام صادقی در مجلة «سخن» چاپ شد. داستانی بهظاهر تلخ و خشک، با زبان نرم و عبوس ولی با توصیفهای ریز و دقیق. برانگیختن گیجی و حیرت خواننده، در حضود مسجد و تابوت و مردهای بهظاهر پیدا ولی ناپیدا. و شک و تردید که آیا این خود مرده است که در مجلس ختم خویش حضور به هم رسانده یا نه؛ آنهم با یک ابهام ملایم و بیهیچ گرتهبرداری از سبک و سیاق معمول رایج در داستاننویسی آن روزگار. رگههای کوچکی داشت از حالت انتظار که بیشتر در قصههای پلیسی دیده میشود
نویسندة تازهای پا به میدان گذاشته بود. شاید هم کسی حدس نمیزد که پشت این نقاب ناآشنا، از راه رسیدهای پنهان شده با کولهباری از طنز و هزل، نه به معنای طنز متداول یا هزل مرسوم و پذیرفته شده، یعنی ساده و گذرا. نویسندهای پیدا شده که گریه و خنده را چنان ظریف بههم گره خواهد زد که بهصورت پوز خندی شکوفه کند؛ نه به سبک گوگول یا مایه گرفته از کار چخوف و دیگران. انگشت روی نکتهای خواهد گذاشت و دنیای تازهای را نشان خواهد داد که کم کسی آنرا میشناخته.
در داستان کوتاه بعدی، بهرام صادقی نقاب از صورت برگرفت. حضور یک مشتری در یک عکاسخانة معمولی برای دریافت عکسی که چند روز پیش از او گرفتهاند. عکاس و مشتری هردو گیجاند؛ متحیرند؛ و نمیدانند و نمیفهمند که کدامیک از عکسها، عکس مشتری است. نه عکاس میفهمد نه صاحب عکس. مدام در تردیدند و وقتی تمام عکسهای موجود را زیر و رو میکنند، بهعکس یک ساختمان میرسند و بعد از بحث کوتاهی هر دو به این نتیجه میرسند که این عکس هم مال صاحب این عکس نیست؛ یک تردید ظریف؛ شکاکیت در تمیز آدم و ساختمان. هر دو صاحب چشم و گوشاند ولی در تشخیص عاجزند. هیچکدام گرفتار توهم نیستند. هیچکدام آشفتهحال نیستند. هر دو آدمهای عادی هستند... اما در یک دنیای «آشفته» زندگی میکنند. دو چشم گاه دو گونه میبینند و گاه آنچه را که واقعیت ندارد، یکسان میبینند؛ تمثیلی ظریف ولی نه از روی عمد از زندگی دهة سی تا چهل. تمام این ظرایف در دو سه جملة کوتاه و تراشیده و بسیار ظریف بیان میشود. نیش حیرتی بر قلب بسیاری که به داستانهای عادی عادت داشتند. اوج و حضیض و پایان و یا طرح و توطئة قصهنویسی معمول بهطور کامل کنار گذاشته شده بود. دستورالعملهای داستاننویسی آن روزگاران چنین بود که مثلاً قهرمان داستان بعد از صبحانه، و جر و بحث در خانه راهی بیرون میشود و حادثهای پیش میآید و فرجام این داستان به تلخی است یا به شیرینی... در داستان بهرام صادقی بهظاهر گرهی نیست اما گره محکمتری هست؛ درماندگی آدمی در شناختن تصویر خویش؛ در شناختن خویشتن خویش، از دست دادن نهتنها هویت وجودی که حتی هویت حضوری.
کار اصلی بهرام صادقی با یک چنین تلنگر کوچکی شروع شد. و بعد مشتی شد بر یک طبل ناپیدا که طنین غریبی در روح آدمیزاد داشت. بسیاری را به تأمل واداشت و او بیآنکه بخواهد، جای پای محکمی پیدا کرد. هر قصهای که ازاو چاپ میشد مسئلة پیچیدهای را به صورت ساده مطرح میکرد. تکتک آدمهای ساخته و پرداختة او در کوچه و بازار و خانهها حضور داشتند، همسایه و قوم و خویش و همکار و رفیق و دوست و آشنا هم بودند، همه همدیگر را به ظاهر میشناختند، ولی نه به آن صورتی که بهرام صادقی نشان میداد. مهارت او، در حمل و نقل اشخاص به اتاق کالبد شکافی یا اتاق پرتونگاری بود. او از پشت یک صفحه، پوست و گوشت و رگ و پی آدمی را کنار میزد، لخت میکرد. کار او از درون شروع میشد، نمایش جمجمه و اسکلت هر آدمی، آنچنان که هست. و بعد بیرون کشیدن گندابههای تجربههای عبث از زندگی پوچ و بیمعنی، و باز نمایی کولهبار زحمت بیهوده در عمرکشی و روزی را به روز دیگر دوختن و بهجایی نرسیدن و آخرسر افلاس و پوسیدن.
یک چنین زندگی سرگشته را بیشتر طبقة متوسط داشتند. دستمایة کارهای بهرام صادقی نیز طبقة متوسط بود؛ کارمندان، آموزگاران، دلالان، پیر و پاتالهای حاشیه نشین، فک و فامیلشان، آدمهای ورشکسته، ورشکستة جسمی و ورشکستة روحی، توهین و تحقیر شده، مدام درحال نوسان، نوسان بین بیم و امید، بین امید و نا امیدی. دلزده و آشفتهحال که با شادیهای کوچک خوشبختاند و با غمهای بسیار بزرگ آنچنان آشنا و اخت که خم به ابرو نمیآورند. فضای قصههای او انبانی است انباشته از یک چنین عناصر کبود و یخزده. به احتمال به نظر عدهای، آدمهای قصههای بهرام صادقی یک بعدی به نظر بیایند؛ درست مثل تصاویر فیلمهای کارتونی. در حالیکه مطلقاً چنین نیست. او با چرخاندن مدام این آدمها، و جادادنشان در جاهای مختلف، بهخصوص حضور مداومشان در برابر هم، تصویر بسیار دقیقی از یک جامعة راکد و بی معنی ارائه میدهد. نمونهاش داستان اعجاب انگیز «سراسر حادثه»؛ داستان بیحادثهای که پر از ماجراست؛ و ماجراهای تماماً بیمعنی و پوچ و مضحک است. یا در قصهای با عنوان شعرگونة «سنگر و قمقمههای خالی» و یا در فصل اول داستان «ملکوت» حلول یک جن در جسم و جان یک آدمیزاد متوسطالاحوال؛ یعنی در معدة یک کارمند ساده و بعد معدهشوری و بیرون کشیدن جن از معده. بدین سان نهتنها آدمهای از خود رها و بیگانه و تسلیم که موجودات دیگری نیز در داستانهای او حق حضور پیدا میکنند، برابری تمام جانوران بیشعور با آدمهای تسلیم شده به زندگی روزمره و معمولی. و گاه در حاشیة قضایا، اشیاة بیجان نیز جان میگیرند؛ ساعتهای کهنه، کتابهای رویهم ریخته. درهم آمیختگی و ترکیب همة این عناصر است که یک مرتبه فضای داستانها بهرام صادقی را شکل تازهای میبخشد. «صور خیال» در زمینة کارهایش بسیار متنوع است. بدینسان بود که او یک نمونة استثنایی بود که با محکهای عادی نمیشد عیار نوشتههایش را سنجید.
بهرام صادقی قصه نمیساخت و نمیبافت که روی کاغذ بیاورد. او کاغذ و مداد به دست میگرفت و با اولین جملاتش، قصه در نوشتناش نطفه میبست. در اوایل و اواسط قصهاش نمیدانست که فرجام کار به کجا خواهد کشید. شگرد کارش این نبود که با یک برگردان مثلاً دراماتیک کار را به آخر برساند. اغلب با یک حرکت غیر عادی ولی ساده به پایان قضیه میرسید. مینیاتوریستی بود که حاشیة کارش را میشکست و ادامة تخیلاتش را از تشعیر پیشساخته شده بیرون میکشید و با یک رنگ ملایم یا یک گره، خودش را از چنگ آفریدههایش نجات میداد.
در آثار بهرام صادقی، حادثه اصلاً مهم نیست. کشمکشها پوچ و بی معنی است. درگیریها تقریباً به جایی نمیرسد. آنچه مهم است، فضاست. قالیبافی بود که زمینه برایش اهمیت داشت؛ با انتخاب رنگ زمینه، نقش و نگار دلخواه را برمیگزید. بدین ترتیب او یک بدعتگذار برجسته در قصهنویسی معاصر ایران است. اهل نقد، با قالبهای از پیش برگزیده نمیتوانند سراغ کار او بروند.
اگر در برخورد با یک اثر یکی از حواس خواننده بیشتر حساسیت نشان بدهد، کارهای بهرام صادقی بیشتر محرک حس لامسه است؛ حسی غریب و ناآشنا، کنجکاوی تازهای برای لمس یک محیط تازه. با توجه به این نکته است که میشود توجه بیش از حد او را به داستانهای پلیسی دریافت. بهرام صادقی مدام رمان پلیسی میخواند، جذابیت داستانهای پلیسی برای او بیشتر به خاطر پوچی آغاز و پوچی فرجام بود. با سگرمههای درهم رفته، در سکوی این دکان و آن دکان، یا در این قهوهخانه و آن قهوهخانه مینشست و یک رمان پلیسی را به پایان میرساند و با نیملبخندی میگفت: «چیزی نداشت، خیلی خوب بود اگر در وسط قضایا را رها میکرد.»
تعجب میکرد که چرا «کارآگاه مگره» مدام این در و آن در می زند، بهتر نیست ساعتی هم بنشیند، و بارانی سیاهش را روی سر خود بکشد و بقیة ماجرا را به امان خدا بسپارد؟ بیهوده نباید جلو تخیل و کنجکاوی خواننده را گرفت. لقمة جوییده که طعم ندارد. زمانی قرار بود که «انتقاد کتاب» شمارة ویژهای دربارة رمان و داستان پلیسی منتشر کند. کار نشر «انتقاد کتاب» را من به عهده داشتم. عدهای از آشنایان علاقهمند به این شیوة کار دور هم جمع شدند. بدون حضور بهرام صادقی این امر اگر نه ناممکن که ناقص از آب درمیآمد. باهزار زحمت پیدایش کردیم و در خانة شاملو جمع شدیم. شب بینظیری بود، تمام صحبتها ضبط میشد، و هر وقت نوبت بهرام صادقی میرسید، نکتههای بسیار ظریف و تازهای را بیان میکرد که بی استثناة، همه، برداشتهای خودش بود. نکاتی را که نه کسی جایی شنیده و نه جایی خوانده بود. یک نوع برداشت خاص بهرام صادقی با تلفیقی از دنیای خودش و ادبیات پلیسی فرنگی و قصههای عامیانة خودمان. انگار که راجع به ادبیات تطبیقی صحبت میکند، گوشههایی را میگرفت و باز میکرد. که برای همه تازگی داشت، جلسات بعد حضور نداشت، و محور اصلی رنگها رنگ باخته بود. و بدینسان حیف و صد حیف که کار به پایان نرسید و همچون بسیاری از کارهای انجام شده و نشده، معوق ماند و منتشر نگشت. او با عدم حضور خود در جلسات بعدی، نشان داد که پایان مهم نیست، مهمتر آنکه شب صحبت دربارة داستانهای پلیسی نباید پایان و یا فرجامی به سبک رمان پلیسی داشته باشد. جوهر بیشتر آثار او با چنین بینشی ساخته و پرداخته شده بود.
بهرام صادقی در گذر از هزار توی تخیلات غریب خویش، به فضاهای دیگری هم میرسید، علاقة عجیبی به قصههای عامیانه داشت از اسکندرنامه و دارابنامه و حمزهنامه و امیرارسلان گرفته تا شیرویة نامدار. از اینها هم بهره میجست و دقیقاً به شیوة خودش. قهرمان یکی از داستانهای برجستة او، عیاری است درآمده از خمیازة قرون و اعصار که به کارهای محیرالعقول دست میزند ولی آخر سر با دوچرخهای در گوشهای ناپدید میشود. جابهجا کردن مهرهها، برای ساختن یک فضای تازه، و پیوند بین آنچه بوده و هست.
جدا از یک چنین استثناهایی، مثلاً قصهای که به ظاهر دربارة شیخ بهایی نوشته و رنگ و بوی خاص اصفهان را دارد، بهرام صادقی دقیقاً نمایشگر طبقة متوسط و سرگردان و سردرگمی بود که همة اعضای آن بلاتکلیفاند و نمیدانند که به کجا آویزان هستند. نکتة مهم کار او این بود که فیالمثل زندگی یک کارمند در داستان او، با همة راز و رمزش نکتة دیگری داشت، نه تنها خود تسلیم شده بود که بختک حاکم نیز بر او سوار شده بود. ولی همه معصوم و بیچاره، مچاله شده، با این که استعداد کافی برای زندگی بهتر دارد و لی دست و پایش را با تار عنکبوت بستهاند. بهرام صادقی خواننده را تا یک چنین مرزی میکشاند و بعد رهایش میکند. بهرام صادقی در هیچ کارش تعیین تکلیف نمیکند. او خواننده را مکلف میکند. «نگاه کن، تو این هستی یا آن؟ آدمی یا ساختمان؟»
بهرام صادقی خواننده را بچة خود میدانست؛ با شوخ و شنگی و شیطنت، با طنز و هزل خاص خویش، خواننده را جلو خود مینشاند. و آخر سر لقمهای در دهان مخاطب میگذاشت که طعم نداشت، انگار که مشتی خاکاره بردهان او ریخته. شگرد عمدة کار او برانگیختن نفرت و کینه، یا ستایش و شیفتگی نبود، او اصلاً و ابداً اینکاره نبود. والایی او در این بود که خود بود.
استاد ایجاز بود نه در کلام و بافت کلام، استاد ایجاز بود در ساخت قصه. بدینسان برخلاف بسیاری فکر نمیکرد که نویسندة بزرگ کسی است که کار مفصل بنویسد. تمایلی به نوشتن داستان بلند نداشت. کارش این نبود. با اینکه بسیاری «ملکوت» را جزو رمانهای فارسی به حساب آوردهاند، در واقع چنین نیست. لحظهای را به لحظة دیگر دوختن کار او نبود؛ کار او ملیله دوزی بود روی یک تکه پارچة کوچک.
افت کار او زمانی بود که خود از کار خود تقلید میکرد. مثل چند داستان کوتاهی که در اواخر عمر «کتاب هفته» منتشر کرد؛ قصههایی که اگر نام بهرام صادقی هم بالای آنها نبود خواننده، نویسنده را میشناخت. بیآن که آن قدرت و صلابت قصههای دوران درخشان کارهایش را داشته باشد قصههایی رنگپریده که نویسنده، عجولانه سر و تهشان را بههم آورده بود.
اما در زندگی خصوصی خود نیز چنین بود؛ مدام در اوج و حضیض، ولی همیشه مطبوع. آدمی قد بلند، با سیمای خشک و صورتی استخوانی، مدام در حرکت، گاه پیدا، و بیشتر اوقات ناپیدا. خجول و کم حرف در برابر غریبهها، ولی سر زباندار و حراف موقعی که صحبتی از داستاننویسی و خیالبافی پیش میآمد، آنهم در مقابل یا همنشینی دوستانی که بسیار اندک بودند. کم حوصله بود، با اینکه مدام درس و مشق را رها میکرد و لی دانشکدة طب را به پایان رساند. از آدمی مثل او که دشمن جدی هر نوع نظم مسلط بود، بر نمیآمد که به خدمت سربازی برود، و رفت و دوران نظام وظیفه را به پایان برد. تصاویر شفاهی غریبی از دوران سربازی داشت. در واقع او بیشتر قصههای شفاهی مینوشت. کار او به پایان رساندن یک قصه بود چه به صورت کتبی و چه به صورت شفاهی، و عادت داشت که قصههای شفاهی را که به پایان برده بود روی کاغذ نیاورد. با چنین شیوه و روش زندگی هیچوقت علاقهای به چاپ کتاب نداشت. و اگر همت جدی ابوالحسن نجفی در میان نبود، کارهای او جمع و جور نمیشد.
نکتهای که تنی چند از نزدیکش خبر دادند و به اصرار خود او تا امروزه روز، به اصرار خودش فاش نشده، اینکه بهرام صادقی شعر هم مینوشت، منتهی با اسم مستعار «صهبا مقداری». با جابهجا کردن حروف نام خود یک چنین امضایی را پای شعرهایش میگذاشت.
بسیار کم شعر چاپ میکرد: ابتدا در مجلة «صدف»، شعر تقریباً بلندی با تصاویر پیچیده، ولی گذرا، همچون گذر کاروانی از کولیها؛ یک نوع «لیریسم» تازه. بعدها در «کتاب هفته» و در گاهنامهها و جنگهای ادبی مختلف. که اگر همتی شود از مجموع آنها دفتری فراهم خواهد شد.
چند سال پیش با پیلهگری دو روزنامهنگار، چند مصاحبه از وی منتشر شد. مصاحبههایی داشت دقیقاً از نظریات خودش. و گاه درازگوییهایی که مطلب چنان دندانگیری نداشت. دلیلاش هم واضح بود و از این نظر نمیشود بر او خرده گرفت. برای طفره رفتن در حضور جمع، حتی از راه مصاحبه، بهناچار حاشیه میرفت.
تأثیر آثار او در نوشتههای دیگران، هیچوقت به صورت مستقیم دیده نمیشود. شیوة بیان او غیر قابل تقلید بود؛ داستانهایش را چنان مینوشت که گویی مقدمة قصهای را حذف کرده، و از وسط ماجرا قضایا را تعریف میکند. چند تنی از جوانان تازه کار به این شیوه دست یازیدند ولی به جایی نرسیدند.
ظهورش در قهوهخانههای غریبه تعجب کسی را برنمیانگیخت. رفت و آمدهای بیدلیل و با دلیل او به زادگاهش، دربهدری از این خانه به آن خانه، تن در ندادن به زندگی شکل گرفته و مثلاً مرتب، نیشخند مدام او به آنچه در اطراف میگذشت، بهرام صادقی را شبیه آدمهای قصههایش کرده بود.
روح سرگردان خانههای خلوت، روح سرگردان خیابانهای تاریک!
خوابیدن در کوچه پسکوچهها، لمس کردن و مدام لمس کردن دنیای اطراف، در دمدمههای غروب و هوای گرگ و میش روی سکوها نشستن و کتاب خواندن، سکوت او و چاپ نکردن کتاب تازه، این شبهه را در دیگران برانگیخته بود که بهرام صادقی نوشتن را بوسیده و یکباره کنار گذاشته است. در حالی که چنین نبود. بهرام صادقی به تأمل نشسته بود. مدام از ولگردی استثنایی خویش دانه برمیچید؛ از ولگردی یک روح آزاده.
یکی از نتایج عمدة یک چنین زندگی، داستان چاپ نشدهای است به نام «جوجوتسو میآید» که چندین و چند بار نوشت؛ آمیزهای از تمام رنگها و عناصر دستمایة زندگی خویش. مهمیز زدن به خیالات غریبگونه و عرضه کردن محتویات انبان تجربیات درونی، ساختن یک دنیای تمثیلی تازه، نمایش یک رعب ملایم وناآشنا. حضور تمام جانداران و اشیاة بیجان؛ بهخصوص «جوجوتسو» که معلوم نیست موش است بهصورت هیولا یا هیولایی است به صورت موش.
آخرین باری که باهم حرف زدیم فروردین پنجاه وهشت بود، تلاش میکرد که مطبش در حاشیة تهران باشد، آن زمان زن و بچه داشت و حوصله نمیکرد که دربهدری بکشد.
حضور بهرام صادقی در دو دهه ادبیات معاصر ایران، بیشک یک امر استثنایی بود، شکستن الگوهای قالبی، نمایش زندگی آمیخته به فلاکت از پشت منشورهای تازه، زندگی بیحادثه و یکنواخت ولی انباشته از ماجراهای عبث، اعتراض مستتر با نیشخند تلخ و گزنده.
خاموشی او، مرگ او، بیش از آنکه دوستان و خوانندگانش را متأثر کند، متعجب کرده است. فرجام زندگی او، دقیقاً به فرجام داستانهایش شبیه است: که چرا؟ برای چه؟ و به همین سادگی؟
نقل از شناختنامة ساعدی
به کوشش جواد مجابی
http://www.dibache.com/text.asp?cat=45&id=908