شاسوسا

شاسوسا

من می خواهم برگردم به دوران خلوت خودم. من نمی خواهم دیگر کسی برای من چنگ و دندان نشان بدهد. یعنی راستش حوصله آزار دیدن را ندارم
شاسوسا

شاسوسا

من می خواهم برگردم به دوران خلوت خودم. من نمی خواهم دیگر کسی برای من چنگ و دندان نشان بدهد. یعنی راستش حوصله آزار دیدن را ندارم

همیشه‌ مادر

 همیشه‌ مادر

علی‌اشرف‌ درویشیان‌



بازجو جزوه‌ای‌ به‌ من‌ نشان‌ داد: «این‌ را شما تایپ‌ کرده‌ای‌؟»
قاطعانه‌ گفتم‌: «نه‌. نخیر.»
عکس‌ پسربچه‌ای‌ را جلو صورتم‌ گرفتند: «می‌شناسی‌؟»
«نه‌.»
عکس‌ شعاع‌ را نشانم‌ دادند: «او را کجا دیده‌ای‌؟»
«هیچ‌جا. نمی‌شناسم‌.»
عکس‌های‌ دیگری‌ نشانم‌ دادند و من‌ گفتم‌ که‌ نمی‌شناسم‌.


مرا به‌ اتاق‌ دیگری‌ بردند که‌ دیوارهایش‌ با کاشی‌ سفید پوشیده‌ شده‌ بود.همان‌ بازجوی‌ سیه‌چردة‌ دیشبی‌ پشت‌ میز نشسته‌ بود. شتک‌های‌ خون‌ روی‌کاشی‌ها دیده‌ می‌شد. عضدی‌ آمد و مچ‌ دست‌ مرا گرفت‌ و پیچاند و یکی‌ ازمأمورها گفت‌: «زودتر آن‌ وسایل‌ الکتریکی‌ را بیار.»
گیره‌های‌ فلزی‌ دستگاه‌ را به‌ بدنم‌ وصل‌ کردند. به‌زیر گلو، لالة‌ گوش‌،روی‌ پلک‌ها و جاهای‌ حساس‌ بدن‌. برق‌ را وصل‌ کردند. یک‌هو تکان‌ خوردم‌.تمام‌ بدنم‌ گُر گرفت‌. مثل‌ آن‌که‌ توی‌ آتش‌ افتاده‌ باشم‌. مثل‌ برق‌گرفته‌ها بدنم‌سوزن‌ سوزن‌ می‌شد. می‌سوخت‌. باز شوک‌ دادند. مأمورها دورم‌می‌چرخیدند. شلاق‌ آوردند و در حالی‌ که‌ گیره‌های‌ برقی‌ به‌ بدنم‌ بود، شلاق‌می‌زدند. بعد از میلة‌ پنجره‌ آویزانم‌ کردند. دست‌هایم‌ را به‌ میله‌ها قفل‌ کردند.دوباره‌ آتش‌ از سر و پایم‌ بالا رفت‌. به‌شدت‌ تکان‌ می‌خوردم‌. هیچ‌چیز در آن‌لحظه‌ها نمی‌توانست‌ مرا از حرف‌زدن‌ بازدارد مگر عشق‌ به‌ بچه‌هایم‌، عشق‌ به‌رفقایم‌. عشق‌ به‌ آن‌ها که‌ خون‌شان‌ روی‌ کاشی‌ها پاشیده‌ شده‌ بود. من‌ به‌ دست‌دشمن‌ افتاده‌ام‌ و کوچک‌ترین‌ کلمه‌ای‌ می‌تواند آن‌ها را به‌ این‌ شکنجه‌گاه‌بکشاند.
«جهان‌بخش‌ را می‌شناسی‌؟»
«نه‌.»
و خوش‌حال‌ شدم‌ که‌ جهان‌ هنوز زنده‌ است‌.
«شعاع‌ را می‌شناسی‌؟»
«نه‌.»
در دل‌ شاد شدم‌ که‌ شعاع‌ هم‌ زنده‌ است‌.
بازجو دسته‌کلیدی‌ جلو صورتم‌ گرفت‌: «این‌ کلیدها مربوط‌ به‌ کجاست‌؟»
این‌ را می‌دانستم‌ که‌ دو شبانه‌روز از دست‌گیری‌ من‌ گذشته‌ و رفقا بایدخانه‌های‌ خود را تخلیه‌ کرده‌ باشند. کلید در برابر چشمانم‌ تکان‌ می‌خورد. من‌ساعت‌ دو بعد از ظهر دو روز قبل‌ با کبیر قرار داشتم‌ و کبیر ساعت‌ هفت‌همان‌روز با شعاع‌ قرار داشت‌. پس‌ فکر کردم‌ که‌ حتماً کبیر و شعاع‌ هم‌دیگر رادیده‌اند و جریان‌ را متوجه‌ شده‌اند و خانه‌ را خالی‌ کرده‌اند و مأمورها کلیدهارا از همان‌ خانه‌ به‌ دست‌ آورده‌اند.
فریاد زدم‌: «دژخیم‌ها، پسرم‌ را کشتید. مرا هم‌ بکشید.»
«عجله‌ نکن‌. تو را هم‌ می‌کشیم‌؛ اما پس‌ از گفتن‌ تمام‌ اطلاعاتت‌.»
و پرسید: «هر چه‌ زودتر محل‌ خانة‌ تیمی‌ات‌ را بگو.»
«نمی‌گویم‌.»
شوک‌ و شلاق‌ دوباره‌ از سر گرفته‌ شد. از پنجره‌ بازم‌ کردند و پایین‌آوردند: «نقشة‌ خانه‌ را بکش‌ روی‌ این‌ کاغذ.»
چون‌ از تخلیة‌ خانه‌ مطمئن‌ بودم‌، نشانی‌ را دادم‌. بازجو فوراً با تلفن‌ نشانی‌را به‌ مأمورهایش‌ داد و گفت‌ که‌ به‌ آن‌ نشانی‌ بروند و تمام‌ وسایل‌ خانه‌ راانگشت‌نگاری‌ کنند. بعد برگشت‌ و مشتی‌ به‌ صورتم‌ کوبید: «تو همة‌ کارها راخراب‌ کردی‌. ما همه‌جا را محاصره‌ کرده‌ بودیم‌ و می‌خواستیم‌ آن‌ کسی‌ را که‌تو را به‌ آن‌ خانه‌ برده‌ بود، دست‌گیر کنیم‌؛ اما تو همه‌چیز را به‌هم‌ زدی‌.»
من‌ خوش‌حال‌ بودم‌ که‌ کبیر نجات‌ پیدا کرده‌ بود. دوباره‌ عکس‌ شعاع‌ راآوردند. عکس‌ جدید او بود.
«این‌ را می‌شناسی‌؟»
«بله‌ می‌شناسم‌.»
«چرا قبلاً گفتی‌ نمی‌شناسی‌؟»
«آن‌ عکس‌ مربوط‌ به‌ جوانی‌اش‌ بود و نشناختم‌.»
«خُب‌ این‌ شعاع‌ قدش‌ چه‌ اندازه‌ است‌؟»
«یادم‌ نیست‌.»
«چه‌ لباسی‌ می‌پوشد؟»
«لباس‌ سرمه‌ای‌.»
می‌دانستم‌ که‌ شعاع‌ آن‌ لباس‌ سرمه‌ای‌ را که‌ سال‌ها می‌پوشید دیگرنمی‌پوشد. دیگر نخ‌نما شده‌ بود.
«موهایش‌ بلند است‌ یا کوتاه‌؟»
«بلند.»
و با خود گفتم‌ که‌ حتماً او موهای‌ خود را کوتاه‌ می‌کند.
مأمورها از خانه‌ای‌ که‌ نشانی‌اش‌ را داده‌ بودم‌، دست‌خالی‌ برگشتند. خیلی‌عصبانی‌ بودند. مرا دوباره‌ به‌ اتاق‌ شکنجه‌ بردند. شوک‌ و شلاق‌ از سر گرفته‌شد. پس‌ از مدتی‌ شکنجه‌، دوباره‌ مرا به‌ اتاق‌ دیگری‌ بردند. مردی‌ به‌ اتاق‌ آمدو با من‌ صحبت‌ کرد: «خانم‌، من‌ غیر از این‌ها هستم‌. این‌ها جلادند. ممکن‌است‌ هر آن‌ خون‌ تو را بریزند. بیا و حرف‌هایت‌ را صاف‌ و ساده‌ به‌ من‌ بگو تانجات‌ پیدا کنی‌.»
پوزخند زدم‌ و گفتم‌: «بله‌ شما واقعاً غیر از آن‌ها هستید. از قیافه‌تان‌پیداست‌.»
مرا به‌ اتاق‌ دیگری‌ بردند و دیدم‌ که‌ سمایل‌ را آورده‌اند. روی‌ تخت‌شکنجه‌ بسته‌ شده‌ بود. مرا بالای‌ سر او بردند و گفتند: «این‌ را می‌شناسی‌؟»
«نه‌.»
سمایل‌ را از روی‌ تخت‌ باز کردند و کشان‌کشان‌ بردند.
بعد از ظهر بازجوی‌ جدیدی‌ هم‌راه‌ با عضدی‌ آمد. او ناهیدی‌ بود.شکنجه‌گر معروف‌ مشهد. به‌ من‌ نزدیک‌ شد و گفت‌: «اسم‌ رفقایت‌ را بگو!»
من‌ چند تا اسم‌ از رفقایی‌ که‌ قبلاً دست‌گیر شده‌ بودند گفتم‌. عضدی‌ سیلی‌محکمی‌ توی‌ گوشم‌ زد و فریاد کشید: «این‌ سلیطه‌ اسم‌ آن‌هایی‌ را می‌گوید که‌دست‌گیر شده‌اند. ببریدش‌ بالا.»
مرا به‌ اتاق‌ بالا بردند، به‌ شکنجه‌گاه‌ و شروع‌ کردند. دوباره‌ مرا پایین‌آوردند. چند بار این‌کار را تکرار کردند تا هوا تاریک‌ شد.
شب‌، مردی‌ با ظرفی‌ که‌ قلم‌موی‌ پهنی‌ در آن‌ بود آمد. قلم‌مو را در ظرف‌ زدو روی‌ زخم‌هایم‌ کشید. آب‌ نمک‌ بود. از درد و سوزش‌ به‌خود پیچیدم‌. او درحالی‌ که‌ قلم‌ مو می‌کشید، خیلی‌ آرام‌ و خون‌سرد می‌گفت‌: «حرف‌هایت‌ رابزن‌ خانم‌. اگر حرف‌هایت‌ را بزنی‌ به‌ وجدانم‌ قسم‌ تو را فوراً به‌ بیمارستان‌می‌فرستم‌.»
به‌ چشمان‌ قی‌گرفته‌اش‌ نگاه‌ کردم‌ و ساکت‌ ماندم‌. عضدی‌ در را به‌هم‌ زد وبه‌ اتاق‌ آمد. کشیده‌ای‌ به‌ صورتم‌ زد و گفت‌: «این‌ بی‌شرف‌ به‌ فکر بچه‌هایش‌نیست‌. این‌ عفریتة‌ بی‌غیرت‌ معلوم‌ نیست‌ الان‌ بچه‌هایش‌ کجا هستند. مثل‌سیب‌زمینی‌ بی‌رگ‌ است‌.»
مردی‌ با موهای‌ جوگندمی‌ وارد شد و گفت‌: «خانم‌ بگو بچه‌هایت‌ کجاهستند. قسم‌ به‌ وحدانیت‌ خدا آن‌ها را به‌ بهترین‌ مدرسه‌ها می‌فرستم‌.»
با صدای‌ پر از کینه‌ گفتم‌: «آن‌ مدرسه‌ها برای‌ خودتان‌ خوب‌ است‌.»
مرد گفت‌: «اگر حرف‌ نزنی‌ دوباره‌ می‌بریمت‌ بالا.»
این‌ تهدید بود. می‌دانستم‌. چون‌ دیگر در بدنم‌ جای‌ سالمی‌ باقی‌ نمانده‌بود که‌ دوباره‌ شکنجه‌ام‌ بدهند. چند لحظه‌ پیش‌ مرا از زیر سِرُم‌ بیرون‌ آورده‌بودند. روز پیش‌ هم‌ در زیر سِرُم‌ بیهوش‌ شده‌ بودم‌. مرا به‌ سلولی‌ بردند. یک‌تخت‌ آهنی‌ در سلول‌ بود که‌ مرا روی‌ آن‌ بستند.
نگهبان‌ها رفتند. تنها ماندم‌. به‌ سقف‌ سلول‌ خیره‌ شدم‌... داشتم‌ توی‌ بیابان‌بی‌سر و تهی‌ می‌دویدم‌. خروسی‌ زیر بغلم‌ بود، خروسی‌ سیاه‌. می‌بردم‌ برای‌دعانویس‌. دعانویسی‌ که‌ چند فرسنگ‌ از ده‌ ما دور بود. یازده‌ سالم‌ بود. برادرم‌،برادر کوچکم‌ مریض‌ شده‌ بود و گفته‌ بود که‌ آب‌ دعا باید به‌ خوردش‌ بدهیم‌.خروس‌ از دستم‌ فرار کرد. خیلی‌ دویدم‌ تا گرفتمش‌. دعانویس‌ خروس‌ را ازمن‌ گرفت‌ و کاغذی‌ به‌ دستم‌ داد تا در آب‌ بزنیم‌ و آبش‌ را به‌ برادرم‌ بدهیم‌... مرابه‌ پاسبان‌ پیری‌ شوهر دادند. عرق‌خور بود. از در که‌ می‌آمد از مستی‌ می‌افتادتوی‌ حوض‌. او را بیرون‌ می‌آوردم‌. به‌ اتاق‌ می‌بردم‌. لباس‌هایش‌ را عوض‌می‌کردم‌... از او طلاق‌ گرفتم‌... به‌ فرمان‌ شوهر کردم‌. هر شب‌ کتکم‌ می‌زد.دست‌هایم‌ را از پشت‌ می‌بست‌. می‌خواست‌ با چاقو سرم‌ را ببرد... بچه‌هایم‌...بچه‌های‌ عزیزم‌ مزدک‌ و مانی‌ و اسفندیار. کجا بودند حالا. چه‌ می‌کردند درخانه‌های‌ تیمی‌... بُغض‌ گلویم‌ را فشار می‌داد. نگذاشتم‌ اشکم‌ سرازیر شود.ممکن‌ بود، شکنجه‌گرها، توی‌ سلول‌ بیایند و اشک‌هایم‌ را ببینند.
ساعت‌ دوازده‌ شب‌ بود که‌ یک‌ نفر عینکی‌ تو آمد. من‌ از گذشت‌ زمان‌ حس‌می‌کردم‌ که‌ باید چه‌ ساعتی‌ باشد.
مرد، عینک‌ تیره‌ای‌ به‌ چشم‌ داشت‌. نشست‌ و پرسید: «شما عضو کدام‌گروه‌ هستید؟»
محکم‌ گفتم‌: «چریک‌های‌ فدایی‌ خلق‌.»
عینکی‌ پرسید: «ایدئولوژی‌ شما چیست‌؟»
«مارکسیسم‌ ـ لنینیسم‌!»
«چه‌کاره‌ بودی‌؟»
«خانه‌دار.»
«کسانی‌ را که‌ می‌شناسی‌ نام‌ ببر...»
من‌ نام‌ کسانی‌ را که‌ می‌دانستم‌ دست‌گیر یا شهید شده‌اند بردم‌.
پرسید: «موقع‌ دست‌گیری‌ چه‌ کسی‌ همراهت‌ بود؟»
«هیچ‌کس‌. تنها بودم‌.» و نام‌ کبیر را نگفتم‌.
«چه‌ کسی‌ شما را به‌ آن‌ خانة‌ تیمی‌ برد؟»
«یکی‌ از رفقایی‌ که‌ تا آن‌وقت‌ ندیده‌ بودم‌.»
«قدش‌ چه‌ اندازه‌ بود؟»
«متوسط‌.»
«چه‌ کتاب‌هایی‌ تا به‌ حال‌ خوانده‌ای‌؟»
«فرصتی‌ برای‌ مطالعه‌ نداشته‌ام‌. خیلی‌ کم‌ کتاب‌ خوانده‌ام‌.»
«یکی‌ از کتاب‌هایی‌ را که‌ خوانده‌ای‌ نام‌ ببر.»
«کتاب‌ مادر ماکسیم‌ گورکی‌.»
نمی‌دانستم‌ که‌ خواندن‌ کتاب‌ مادر، سه‌ سال‌ زندان‌ دارد.
«بچه‌هایت‌ را پیش‌ چه‌ کسانی‌ گذاشته‌ای‌؟»
«آن‌ها یک‌ روز از خانه‌ بیرون‌ رفتند و ازشان‌ بی‌خبرم‌.»
«کدام‌ خانه‌؟»
«همان‌ خانه‌ای‌ که‌ در تهران‌ بودم‌.»
«بچه‌هایت‌ با چه‌ کسانی‌ دوست‌ بودند؟»
صورتم‌ را رو به‌ دیوار برگرداندم‌ و با اعتراض‌ گفتم‌: «آقا دیگر خسته‌شده‌م‌. می‌بینی‌ که‌ جای‌ سالمی‌ در بدنم‌ باقی‌ نگذاشته‌اند. نمی‌توانم‌ جواب‌بدهم‌.»
بازجویی‌ آن‌شب‌ به‌ وسیلة‌ آن‌ مرد، تا صبح‌ طول‌ کشید. چشمانم‌ از هم‌ بازنمی‌شد. بازجو دست‌هایم‌ را باز کرد و رفت‌.
از توی‌ راه‌رو خِش‌خِش‌ زنجیر می‌آمد. کسی‌ پاهایش‌ را روی‌ زمین‌می‌کشید و زنجیرهایش‌ صدا می‌داد. از میان‌ سلول‌ صدای‌ جیغ‌ و فریاد می‌آمد.
«بگو رفقایت‌ را.. بگو کجا قرار داری‌؟»
«نمی‌دانم‌... نمی‌دانم‌... اشتباهی‌ مرا گرفته‌اید.»
می‌دانستم‌ که‌ تا چند لحظه‌ دیگر، شکنجه‌ و بازجویی‌ من‌ شروع‌ خواهدشد. بلند شدم‌ و نشستم‌ روی‌ تخت‌. روسری‌ام‌ را باز کردم‌ و دور گردنم‌پیچیدم‌. دو سر روسری‌ را از دو طرف‌ کشیدم‌ که‌ شاید بتوانم‌ خودم‌ را خفه‌کنم‌. اما نشد. نتوانستم‌. یعنی‌ دست‌هایم‌ آن‌ قدرت‌ را نداشتند که‌ روسری‌ رامحکم‌ بکشم‌. خواستم‌ بلند بشوم‌ و خودم‌ را با سر از روی‌ تخت‌ به‌ زمین‌ بزنم‌.اما توانایی‌ بلندشدن‌ نداشتم‌. مدتی‌ بی‌حال‌ ماندم‌. سرم‌ را به‌ دیوار زدم‌.فایده‌ای‌ نداشت‌. روسری‌ را توی‌ دهان‌ خودم‌ چپاندم‌. بی‌فایده‌ بود. هنوز زنده‌بودم‌.
در تقلای‌ نابودی‌ خودم‌ بودم‌ که‌ در باز شد و پنج‌ شش‌تا ساواکی‌ تو آمدندو شروع‌ کردند به‌ زدن‌ سیلی‌ و لگد. باز هم‌ همان‌ مرد جوگندمی‌ آمد و مرا اززیر دست‌ مأمورها بیرون‌ کشید و گفت‌: «خانم‌ مسیر بچه‌هایت‌ را بگو. کجارفتند؟ به‌ خدایی‌ خدا آن‌ها را به‌ بهترین‌ مدرسه‌ها می‌گذارم‌. من‌ دلم‌ برای‌آن‌ها می‌سوزد.»
گفتم‌: «آقا اگر بچه‌های‌ من‌ جایی‌ می‌رفتند که‌ می‌باید من‌ بدانم‌، خُب‌همان‌جا پیش‌ خودم‌ می‌ماندند. من‌ صد بار دیگر می‌گویم‌ که‌ نمی‌دانم‌ آن‌هاکجا رفته‌اند.»
عضدی‌ از در وارد شد و طبق‌ معمول‌ کشیده‌ای‌ به‌ صورتم‌ زد و پرسید: «آن‌چاهی‌ که‌ توی‌ زیرزمین‌ کندید برای‌ چه‌کاری‌ بود؟»
با تعجب‌ پرسیدم‌: «کدام‌ چاه‌؟ ما چاهی‌ در زیرزمین‌ نداشته‌ایم‌!»
چند سیلی‌ دیگر به‌ من‌ زد و گفت‌: «بله‌ چاه‌! خودت‌ را به‌ آن‌ راه‌ نزن‌سلیطه‌.»
به‌ دستور عضدی‌ وسایل‌ الکتریکی‌ را آوردند و همان‌جا توی‌ سلول‌ به‌بدنم‌ وصل‌ کردند. این‌بار پسر جوانی‌ مرا شکنجه‌ می‌داد. گیره‌های‌ فلزی‌ را به‌پلک‌هایم‌ وصل‌ کرده‌ بودند و هم‌راه‌ با پرش‌ پلک‌ها، گیره‌ها می‌پریدند و بازمی‌شدند. جوان‌ برای‌ آن‌که‌ گیره‌ها جدا نشوند، پالتوی‌ مرا روی‌ سرم‌ کشید.نیم‌ساعت‌ گیره‌ها به‌ پلک‌ها و بدنم‌ وصل‌ بود.
مرا بلند کردند و از نردة‌ پنجره‌ آویختند و با شلاق‌ زدند. گیره‌ها وصل‌بودند. شوک‌ داده‌ می‌شد و با شلاق‌ هم‌ می‌زدند. سرم‌ از شدت‌ جریان‌ برق‌تکان‌ می‌خورد و سر و صدای‌ عجیبی‌ در مغزم‌ می‌پیچید: «شعاع‌ کجاست‌؟»
«نمی‌دانم‌.»
عضدی‌ با خشم‌ گفت‌: «این‌ شعاع‌ از پویان‌ هم‌ خطرناک‌تر است‌.مدت‌هاست‌ دنبالش‌ هستیم‌. از هفده‌ سالگی‌ فعالیت‌ می‌کرده‌ و حتی‌ یک‌بارهم‌ دست‌گیر نشده‌. عکس‌ و تفضیلاتش‌ را داریم‌.»
سقلمه‌ای‌ زیر چانه‌ام‌ زد: «موهایش‌ بلند است‌ یا کوتاه‌؟»
«بلند است‌.»
«چه‌وقت‌ روز از خانه‌ بیرون‌ می‌رود؟»
«صبح‌ زود.»
بارها و بارها سؤال‌ها را تکرار کردند، اما من‌ با همة‌ سر و صداها و ضربه‌هاو صدمه‌هایی‌ که‌ می‌زدند حواسم‌ جمع‌ بود. گم‌راه‌شان‌ می‌کردم‌.
«جای‌ بچه‌هایت‌ را بگو قبل‌ از آن‌که‌ دست‌گیرشان‌ کنیم‌ و جلو جوخة‌ آتش‌بگذاریم‌.»
«گفتم‌ که‌ نمی‌دانم‌ بچه‌هایم‌ کجا هستند.»

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد